#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_10

محوطه ورودی ساختمان با پله های مارپیچ فرش شده به طبقه دیگر وصل می شد . در طرف راست اتاق پذیرایی راهروی باریکی بود که به اتاق ناهار خوری می رسید که مبلمان راحت تری داشت .

خانم افشار زنی چهارشانه و قدبلند در دوره میانسالی بود با موهایی زیبا و آراسته و صورتی پر صلابت . او کمترین شباهتی به پسر آرام و مهربانش نداشت . با صدایی سرد گفت : « نگران شدیم . »

حدس زدن سن او برای همه مشکل بود . چنان اقتداری در حرکات و رفتارش به چشم می خورد که او را از دیگران متمایز می کرد . لطافت زنانه در رفتارش دیده نمی شد ، در مقابل نفوذی داشت که هر ## را به راحتی در بند خودگرفتار می کرد .

کاوه صندلی را عقب کشید و پاسخ داد : « هوا خیلی خوبه ، کمی در حیاط نشستم تا از این هوای خوب استفاده کنم . حال شما چطوره ؟ »

آقای افشار نقطه مقابل همسرش بود . همان حالت مهربان و آرام کاوه در صورتش به چشم می خورد . مو ها و سبیل پرپشت و سفیدش چهره او را بسیار دوست داشتنی تر می کرد . لبخندی به تنها پسرش زد و آرام سر تکان داد . غذا در فضایی ساکت و سرد صرف شد که تنها صدای بر هم خوردن کارد و چنگال با بشقاب ها آن را می شکست . سکوتی آزاردهنده که کاوه از بچگی به آن عادت کرده بود .

پس از صرف شام آقای افشار صندلی را عقب کشید تا از جایش بلند شود که با صدای کاوه متوقف شد .

« لطفاً بنشینید پدر ، می خواهم هم با شما و هم با مادر درباره مسئله مهمی صحبت کنم . »

آقای افشار روی صندلی نشست و در حالی که نشان می داد سر تا پا گوش است ، گفت : « بگو پسرم ، اتفاق خاصی افتاده ؟ »

« اتفاق که نه . »

صدایش لرزش عجیبی پیدا کرده بود ، خودش هم نمی فهمید چرا برای این موضوع دست و پایش را گم کرده بود و مانند پسر نوجوانی شرم می کند . نگاه خیره پدر و مادرش او را وادار به ادامه صحبت می کرد .

« حقیقت را بخواهید ... من ... من تصمیم گرفتم ازدواج کنم . »

« ازدواج ؟! »

خانم و آقای افشار هر دو باهم و با تعجب این کلمه را تکرار کردند .

romangram.com | @romangram_com