#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_11


کاوه با لبخند به صورتهای حیرت زده و چشم های خیره شان نگریست . می دانست این نهایت آرزوی آنهاست . خانم افشار حیرت زده تکرار کرد :

« ازدواج ؟! »

کم کم مفهوم این کلمه را درک می کرد ، پس از آن اولین جرقه در ذهنش زده شد . « با چه کسی ؟ منظورم اینه که شخص خاصی را در نظر داری ؟ »

کاوه سر تکان داد و گفت : « بله ، اما شما او را نمی شناسید . از اقوام و دوستان نیست . در محل کارم با او آشنا شدم . دختر متین و خوبیه . مطمئنم شما هم او را می پسندید . »

البته از آخرین جمله ای که به زبان آورده بود مطمئن نبود . آقای افشار پس از شنیدن صحبتهای کاوه ، در حالی که بلند بلند می خندید و چشمهایش غرق در شادی بود . از جا برخاست و صورت پسرش را بوسید . گفت : « خوشحالم کردی ! خیلی خوشحالم کردی پسرم . » و باز صورت او را بوسید .

کاوه هم پدرش را در آغوش کشید . هیچ کدامشان متوجه نگاههای نگران خانم افشار نشدند .

« کی می شود این عروس خانم گل را دید ؟ »

« به زودی پدر ، قراره روزی را برای مراسم خواستگاری مشخص کنه . فکر می کنم ... »

__________________

صحبت کاوه با صدای سرد و برنده خانم افشار قطع شد.

«پس بهاره چه می شود؟ فکر او را هم کرده ای؟» سپس با لحن مشکوکی اضافه کرد: «این دختر کیست کاوه؟»

کاوه با شنیدن نام بهاره اعصابش به شدت تحریک شد، ولی سعی کرد آرامش خود را حفظ کند. شمرده شمرده شروع به صحبت کرد.


romangram.com | @romangram_com