#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_12
«اسمش سمانه است. دختر خوبیه، همان طور که گفتم در محل کارم با او آشنا شدم... اما درباره بهاره... فکر نمی کنم این موضوع ربطی به من داشته باشه.»
خانم افشار از جا بلند شد و در حالی که محکم روی میز می کوبید گفت: «چطور به تو ربطی نداره. بهاره هم دخترخاله ات است و هم نامزدت.»
کاوه که سعی می کرد کماکان بر خود مسلط باشد گفت: «این چه نامزدی است که من ازش بی خبرم؟ من و بهاره فقط دخترخاله و پسرخاله ایم، نه چیزی بیشتر.»
خانم افشار خشمگین تر به نظر می رسید. صورتش از خشم کبود شده بود. از همان ابتدا هم که پسرش موضوع ازدواج را مطرح کرده بود چیزی ناخوشایند در کلام و رفتارش احساس می شد. چیزی در این میان درست نبود. اگر کاوه تصمیم به ازدواج گرفته بود چرا بهاره نباید عروس او می شد. سعی کرد قضیه را به مسائل حساس یکشاند تا شاید بتواند پسرش را منصرف کند. به همین دلیلی گفت: «حالا یادت افتاده شما فقط پسرخانه و دخترخاله اید، حالا که نامزدی تان همه جا پیچیده. حالا که این طفل معصوم تا این حد انگشت نما شده... رفت و آمدهایت با او در خانه ای که می ساختی را فراموش کردی. خدای من، چه کسی باید جواب این بی آبرویی را بدهد.»
آقای افشار که تا این لحظه سکوت کرده بود با دیدن چهره پسرش که کم کم برافروخته می شد گفت: «این چه فرمایشی است خانم؟ اگر کاوه بهاره را می خواست چند سال پیش، وقتی این صحبتها به میان آمد با هم ازدواج می کردند. ولی همان زمان کاوه هم...»
صدای فریاد خانم افشار بلند شد: «خواهش می کنم ساکت شو افشار... فامیل و آشنا از علاقه بهاره به تو باخبرند. البته کاوه، خوب می دانی بهاره دختر بسیار محجوبی است و هیچ نقصی نداره. از هر نظر ایده آل و کامل است. به من بگو کاوه... به من بگو چرا بهاره نباید عروس من باشه؟!»
کاوه که حسابی کلافه شده بود گفت: «مادر، مادر چرا بحث های قدیمی را پیش می کشید... باشه، برای صدهزارمین بار دلیلم را تکرار می کنم. بهاره به عنوان دخترخاله برایم بسیار محترم و عزیزه. هیچ وقت هم جز به چشم خواهری به او جور دیگری نگاه نکردم. اگه با هم به خانه ام می رفتیم، فقط برای استفاده از نظرهای او بود. خودتان می دانید او معماری خوانده و در رشته تحصیلی اش هم موفقه. من هم می خواستم در ساخت خانه با او مشورت کنم. این شما بودید که همیشه سعی می کردید روابط ساده ما را طور دیگری تعبیر کنید. بهاره خصوصیات همسر مورد نظر من را نداره. این را چند بار تکرار کنم.»
خانم افشار که کمی از خشم پسرش جا خورده بود روی صندلی نشست و گفت: «آیا این دختر از هر جهت به بهاره برتری داره؟»
کاوه مکثی کرد و با نگاهی سخت به مادرش چشم دوخت. «بله، من این طور فکر می کنم.»
خانم افشار در حالی که دستی بر موهایش می کشید گفت: «خدای من، باید هر چه زودتر فکری برای بهاره بکنم.»
کاوه از جایش برخاست و خسته از بحثهای تکراری راه حیاط را در پیش گرفت.
کاوه در نیمه باز اتاق کار پدرش را گشود و در حالی که لبخندی پهنای صورتش را پوشانده بود روی مبل راحتی کنار او نشست. آقای افشار از دیدن برق شادی در صورت تنها پسرش به وجد آمد. با خنده گفت: «چه شده کبکت چنین خروس می خواند؟»
«سمانه چند لحظه قبل تماس گرفت و اطلاع داد یکشنبه به خانه شان بریم.»
romangram.com | @romangram_com