#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_13
«به به، مبارکه.»
در همین حین خانم افشار هم به آنان ملحق شد و کنارشان نشست.
«درباره چه موضوعی پدر و پسر با هم خلوت کردند؟»
آقای افشار دستی به پشت کاوه زد و گفت: «روز یکشنبه باید خودمان را آماده کنیم تا برای این شاه پسر به خواستگاری بریم.»
چهره خانم افشار کمی درهم رفت و گفت: «به همین زودی؟ کاوه جان نمی خواهی کمی درباره این خانواده تحقیق کنی؟»
کاوه خوب می دانست مادرش راغب به این وصلت نیست. خانم افشار آرزومند ازدواج او و بهاره بود. به همین دلیل با ملایمت جواب داد: «من تا جایی که می تونستم راجع به آنها تحقیق کرده ام. خانواده شان افرادی خوب و ساده اند. از هیچ ## خلاف این موضوع را نشنیدم. همیشه سرشان به کار خودشان بوده. درباره سمانه هم از دانشگاهی که تحصیل کرده پرس و جو کردم. نتیجه تمام تحقیقات مثبت بوده. مادرجان، من که پسربچه نیستم. سی و پنج سالمه. مطمئن باشید نگرانی و وسواس من برای زندگی آینده ام خیلی بیشتر از شماست. در غیر این صورت خیلی زودتر و راحت تر ازدواج می کردم. سمانه درست همان دختریه که من می خوام.»
خانم افشار در سکوت به حرفهای پسرش گوش می داد، ولی چند جمله ای از حرفهای کاوه به شدت ذهنش را مشغول کرده بود.
«به نظر دختر فعالی می آید. چطور پدرش او را از نظر کاری حمایت نمی کنه و مثل بهاره دفتر کاری در اختیارش قرار نمی ده تا مستقل فعالیت کنه؟»
کاوه چند لحظه مکث کرد. با نگاهی مستقیم به آنان گفت: «پدر سمانه دو سال پیش فوت شده، ولی... ولی اگر هم زنده بود توانایی انجام این کار را نداشت.»
خانم افشار که متعجب به نظر می رسید پرسید: «چطور؟ منظورت چیه؟ چطور توانایی انجام این کار را نداشته؟» و با نگاهی پرسشگر به او چشم دوخت.
کاوه مِن مِن کرد. قصد نداشت به این صورت و با این سرعت قضیه تضاد طبقاتی شان را مطرح کند. با اینکه مرد جا افتاده و با تجربه ای بود، ولی احساس می کرد در بهترین حالت با مقدمه چینیهای فراوان هم این مسئله مشکل ساز می شد. باید دل را به دریا می زد. این قضیه دیر یا زود آشکار می شد و هیچ چیز در حقیقت ماجرا تأثیر چندانی نداشت. نفس عمیقی کشید و گفت: «پدر سمانه کارگز بازنشسته کارخانه ای بوده و توان انجام چنین کاری را نداشته. زندگی ساده و معمولی ای دارند. کار کردن سمانه نه از روی تفنن، بلکه یک امر ضروری برای گذران زندگی شان است.»
چشمهای خانم افشار از شدت تعجب گشادتر از حد معمول شده بود و سینه اش به شدت بالا و پایین می رفت. آقای افشار با سکوتی سنگین و نگاهی سرد به او خیره شده بود. صدای لرزان خانم افشار به سختی از میان دندانهای کلید شده اش خارج شد.
romangram.com | @romangram_com