#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_14

«ولی تو به من گفتی... تو به من گفتی این دختر از هر نظر به بهاره برتری داره!»

کاوه با مهربانی و لحنی ملایم جواب داد: «مادر، سمانه ممکن است از نظر خانوادگی و ثروت از بهاره پایین تر باشه، ولی در عوض آن قدر خصوصیات مثبت اخلاقی داره که این موضوع کم اهمیت به چشم نمی آید. مادر جان مگر شما و پدر همیشه به طعنه نمی گفتید از ازدواج کردن من قطع امید کردید. مگه نمی گفتید آرزوی جشن عروسی ام را دارید. حالا که من شخص مورد نظرم را پیدا کردم چرا سعی می کنید این شادی بزرگ را با این مسائل کوچک لوس کنید؟»

خانم افشار که هنوز از ضربه این خبر که سمانه دختر فقیر و بی چیزی است حیرتزده به نظر می رسید، با ناباوری گفت: «به نظر شما این مسئله کوچیکه، اینکه این دختر تا این حد با تو تفاوت فرهنگی دارد به نظرت مهم نیست؟ کاوه چه بر سرت آمده؟» و با چشمهای غمگین به او نگریست.

کاوه به سوی مادرش رفت. جلو پاهایش روی زانو نشست و در حالی که به چشمهای رنجیده اش می نگریست گفت: «مادر، شما سمانه را ندیدید، به گناه اینکه خانواده ثروتمندی نداره او را سرزنش نکنید. سمانه دختر مصممی است، خودساخته و متکی به خود. قدر محبت و زندگی راحت را می فهمه. با این همه رنج و مشقت مهربان و با گذشته... به خاطر مادر و برادرش از همه لذتها و خوشیها به راحتی گذشته. او یاد گرفته با بازیهای روزگار بازی کنه و تا توان داره برای پیروزی تلاش کنه. آیا به نظر شما اینها ارزشمند نیست. کدام یک از خصوصیات را در بهاره سراغ دراید؟ سمانه دختریه که در هر شرایط می تونم به او تکیه کنم. اگه زمانی از نظر مالی به مخاطره بیفتم می تونم روی کمک روحی و معنوی اش حساب کنم. می دونم به خاطر بالا و پایین رفتن زندگی تنهایم نمی گذاره و مرا مقصر نمی دونه. با قدرت و پشتکار ذاتی که از او سراغ دارم با من همراه می شه و زندگی ام را سر و سامان می ده... شاید بعدها او باشه که دستم را بگیره و به سوی اهداف بزرگ تری بکشونه.» سرش را بلند کرد و به چشم های مادرش نگریست که با نگاهی سخت و بی روح به او خیره شده بود.

__________________

«می فهمید مادر؟»

خانم افشار ارام زیر لب زمزمه کرد:«بس است کاوه.»

اقای افشار که تا ان لحظه در سکوت به حرفهای ان دو گوش می داد،سرفه ای کرد و گفت:«شاید حق با کاوه باشد...ندیده که نمی توانیم قضاوت کنیم.بچه که...»

صدای خانم افشار با غضب بلند شد:

«چه مضخرفها.» و در حالی که بغض راه گلویش را بسته بود گفت:

«تنهایم بگذارید.»

اقای افشار با محبت گفت:«ولی خانم...»

«همین که گفتم،تنهایم بگذارید.»

romangram.com | @romangram_com