#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_15
اقای افشار از جا برخاست و در حالی که دستش را دور شانه ی کاوه حلقه کرده بود اتاق را ترک کردند. گل رز دوست داشته باشد.
خانم و آقای افشار آرام آرام از آن سوی حیاط به او نزدیک شدند. پدرش که برقی از تحسین در چشمهایش می درخشید با محبت گفت: «درست مثل جوانی خودم خوش قیافه شدی.» و با صدای بلند خندید.
خانم افشار با لحن سردی گفت: «افشار، بس کن... امروز به هیچ وجه حوصله شوخیهای بی نمکت را ندارم.» و با حرص به سمت ماشین رفت.
آقای افشار که خنده از لبانش محو شده بود زیرلب گفت: «خدا به خیر بگذراند.» و با دلسوزی نگاهی به پسرش کرد و گفت: «بهتر است حرکت کنیم.»
ماشین کاوه خیابانهای پهن و بزرگ را به آرامی به سمت جنوب شهر پیمود. هرچه بیشتر پیش می رفتند خیابانها باریک و شلوغ تر، خانه ها قدیمی تر و کهنه تر و چهره شهر متفاوت تر می شد. خانم افشار با دلخوری و ناراحتی به اطراف خود می نگریست و گاه و بی گاه هم از زیر چشم نگاههای خشمناکی به پسرش می انداخت. عاقبت در کوچه ای باریک که سر آن تیرچوبی قدیمی ای قرار داشت توقف کردند. کاوه با تردید به کاغذی که نشانی روی آن نوشته شده بود نگاه کرد. آن شب که سمانه را می رساند آن قدر هیجان زده و مضطرب بود که به اطرافش توجهی نداشت. پلاک خانه را با نشانی تطبیق داد و گفت: «همین جا است.»
آقای افشار با دسته گل پیاده شد. خواست به همسرش در پیاده شدن کمک کند که خانم افشار با خشونت دستش را کنار زد. کاوه دسته گل را از پدرش گرفت. نفس عمیقی کشید و زنگ در را فشرد.
«بله؟»
طنین صدای سمانه، احساس آرامش را جایگزین دلشوره کلافه کننده اش کرد.
«افشار هستم.»
در بی هیچ کلام دیگری گشوده شد. کاوه جلو می رفت و خانم و آقای افشار پشت سر او وارد حیاط کوچک آب و جارو کشیده شدند. در یک طرف حیاط، باغچه ای کوچک با درخت انجیر و چند بوته گل خشک خودنمایی می کرد. سوز پاییزی وزیدن گرفت و چند برگ زرد و نارنجی درست مقابل پای او به زمین افتاد. مادر پیر سمانه با چادری سپید و صورتی مهربان کنار در به انتظار ایستاده بود. کاوه به سمتش رفت و دسته گل را در دستان وی نهاد و گفت: «کاوه افشار هستم خانم مولوی. حالتان چطور است؟»
مادر سمانه که با حیرت و تحسین به گلهای زیبا خیره مانده بود گفت: «خوش آمدید، بفرمایید داخل.»
خانم افشار سلام و احوالپرسی سردی کرد. همه وارد خانه شدند . اتاقی که خانواده افشار در آن گام نهادند، بسیار ساده تزیین شده بود. چند پشتی که روی آن با قلاب بافیهای مادر سمانه تزیین شده بود به دیوار تکیه داشت. بوفه ای ساده با چند مجسمه و ظروف طرح دار در کنج اتاق قرار گرفته بود. موکت آبی رنگ با فرش کهنه و لاکی که روی آن پهن شده بود ضدیت داشت و چشم را می آزرد. بر دیوار اتاق چند تابلوی کوبلن و عکسی از پدر سمانه خودنمایی می کرد. خانم افشار با دقت همه چیز را از نظر گذراند. سپس از ناچاری آهی کشید و زیرلب زمزمه کرد: «خدای من، افشار... می بینی؟»
romangram.com | @romangram_com