#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_16
آقای افشار که به یکی از پشتی ها تکیه می داد گفت: «تحمل کن خانم... به خاطر کاوه... بیا اینجا بنشین.»
خانم افشار با اکراه کنار او نشست و به اطراف خود چشم دوخت. چند دقیقه بعد مادر سمانه با ظرفی از بهترین میوه هایی که می توانست تهیه کند پا به اتاق گذاشت. پشت سر او سهند با چند بشقاب و کارد در حالی که چهره اش به شدت گلگون شده بود وارد اتاق شد. ظرفها را با عجله کنار میهمانان گذاشت و به سرعت اتاق را ترک کرد. کاوه با مهربانی خروج برادر کوچک سمانه را با چشم دنبال کرد. سهند چهره ای دلنشین با موهایی قهوه ای داشت که به روی پیشانی اش ریخته بود. چشمهایی روشن داشت که او را بسیار زیباتر از خواهرش نشان می داد مادر سمانه که نگاه او را تعقیب می کرد کمی دورتر از آنان نشست و گفت:
-باید ببخشید سهند خجالتیه به جز خواهرش حتی با من هم غریبی میکنه.
و با لبخند به جمع سه نفره آنها نگریست.
سکوت حکم فرما شد مادر سمانه را صدا کرد تا چای بیاورد کاوه بی قرار چشم به در اتاق دوخت چند لحظه بعد سمانه با لباسی ساده و سینی چای وارد شد دل کاوه لرزید و احساس خوشایند و مطبوع وجودش را در بر گرفت. نمی دانست چه چیز سمانه بیشتر از هر چیز باعث دویدن این موج گرم در رگهایش می شود. سر برافراشته یا وقار دلنشینش... هرچه بود فقط می فهمید این حس عجیب را برای نخستین بار است که تجربه میکند هر چه بود او را مطمئن تر می کرد که انتخابش درست بوده استو
درست همان زمان که این افکار از ذهن کاوه میگذشت خانم افشار چنان از دیدن سمانه یکه خورده بود که حتی نمی توانست هنگام برداشتن چای تشکری ساده به زبان بیاورد او این طور تصورکرده بود که سمانه باید از زیبایی خارق العاده برخوردار باشد که با توجه به ضعفهایش توانسته این چنین کاوه را مجذوب خود کند به همین دلیل به سختی می توانست آنچه را می بیند باور کند سمانه صورتی بسیار معمولی داشت با موهایی صاف و مشکی که به سادگی پشت سرش جمع شده و چشمهایی تیره و نافذ چشمهایی که او از حالتی که در ان موج می خورد هیچ خوشش نیامده بود حالتی که در آن دعوت به مبارزه به چشممی خورد خانم افشار با غضب اندیشید چه چشمهای دریده ای دارد و پیشانی اش گره خورد خونسردی سمانه و نگاههای نافذش او را عصبی می کرد آرام در گوش آقای افشار گفت:
-کاوه دیوانه شده که کی خواهد با این خانوده وصلت کند! دختری که آنقدر از او تعریف میکرد را نگاه کن.
آقای افشار سیبی برداشت و مشغول پوست کندن آن شد زیر لب گفت:
-تحمل کن خانم این حرفها بماند برای بعد من و شما که نمی خواهیم ازدواج کنیم... او باید تصمیم بگیرد.
-چه مزخرفها!
و باز به صورت سمانه خیره شد چشمهایش را که مبارزه طلبانه به او می نگریست متوجه خود دید سکوتی سرد بر مجلس سایه افکند خانم افشار آشکارا نارضایتی اش را نشان می داد تنها مادر سمانه با سوالاتی که از کاوه می پرسید گه گاه آن سکوت سنگین را می شکست کاوه با مهربانی و گشاده رویی به تمام سوالات جواب روشن می داد هرچه را هم لازم می دانست مفصل برایشان توضیح می داد پس از مدتی مادر سمانه هم تحت تاثیر جو سنگین حاکم بر مجلس از پرسیدن بقیه سوالهای مرسوم در چنین جلسه هایی منصرف شد و سکوت اختیار کرد.
خانم افشار که فرصت را مناسب تشخیص داد فوری از جا برخاست و محکم و مصمم رو به شوهر و پسرش با گفتن:
-بهتر است زحمت را کم کنیم.
romangram.com | @romangram_com