#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_17
آن دو را هم از جا بلند کرد خداحافظی سردی با سمانه و مادرش کرد و فوری به سمت ماشین رفت کاوه و پدرش از انان تشکر کردند.
کاوه که به سمانه می نگریست آرام گفت:
-منتظر جوابتان هستم هر وقت تحقیقاتتان تمام شد به من اطلاع بدهید.
هنگامی که در خانه پشت سر خانواده افشار بسته شد سمانه ناتوان از فشار عصبی که تا آن لحظه تحمل کرده بود روی پله ها نشست خیلی راحت به ناراضی بودن مادر و پدر کاوه پی برده بود به خصوص خانم افشار که آشکارا با سردی رفتار میکرد سمانه با تلخی به تفاوت فاحش خانواده خود با کاوه اندیشید تفاوتهایی که خوش بینانه ترین حالت هم قابل چشم پوشی
__________________
نبود. او هیچ برتری نسبت به آنان نداشت که بتواند بر آن تکیه کند. هیچ چیز جز سری پرشور و اراده ای سخت که به آن افتخار می کرد و البته احساسی که کاوه به او داشت. احساسی که خودش هم تا امروز دلیل آن را درک نکرده بود. نمی فهمید چه چیزی باعث شد کاوه به وی علاقه مند شود. پس از مدتها تفکر به نتیجه ای قانع کننده رسید. روحیه متفاوتی که او با دختران دیگر داشت برای کاوه جذابیت داشته و البته این زمینه فکری احساسی ناخوشایند هم به دنبال داشت. احساسی که به او می گفت جذابیتهای ظاهری و رفتاری می تواند تا حدودی ضامن زندگی باشد، ولی هوس که از سر افتاد و شور اولیه که از بین رفت کاوه آن قدر از او سیر خواهد شد که دیگر به این چیزها نیندیشد. دل سمانه از تجسم چنین آینده ای لرزید و بغض راه نفسش را بست. می دانست این راه را خودش آگاهانه انتخاب کرده است. می دانست برای فرار از شرایطش و داشتن زندگی ای که در رؤیاهایش تصور می کرد باید تاوان سختی بپردازد. می دانست اگر تاوان بزرگ تری هم در پیش بود او با رضایت خاطر آن را قبول می کرد. بغض خود را فرو داد. نبردش از همان لحظه آغاز شده بود و او به همه توانش برای مقابله با آن نیاز داشت. با نفرت به آن خانه کهنه با بوی رطوبت نفرت انگیزش نظری انداخت و در دل گفت: به زودی اینجا را ترک می کنم و دیگر هیچ وقت... هیچ وقت به اینجا برنمی گردم.
دستی دور شانه اش حلقه شد. مادرش بود که با مهربانی او را در آغوس می کشید. اشک شوقش در چشمهای کوچکش می درخشید.
« همیشه سر سجاده دعا می کردم عاقبت به خیر بشی. حالا احساس می کنم خدا دعام رو مستجاب کرده. مدیر عاملتان به نظر مرد لایقی می آد. با کمالات و با ادب. »
خوشحالی عمیقی در چهره پیرزن نمودار بود و او را غرق در رؤیای عروسی تنها دخترش کرد. سمانه در حالی که به چهره راضی و خشنود وی می نگریست گفت: « مادرش موافق به نظر نمی رسید. »
مادر سمانه که از پاره شدن رشته افکارش ناخوشنود به نظر می آمد، خنده ای از سر آسودگی سر داد و گفت: « ای بابا، اختلاف مادر شوهر و عروس که نقل تازه ای نیست دختر جان! از قدیم بوده تا آخر زمان هم خواهد بود. مادر خدابیامرزم هم با مادرشوهرش مشکل داشت، من هم داشتم، همین دو دختر همسایه بغلی مان، دخترهای شمسی خانم را می گم که تازه عروسند، شنیدم مادرشوهر خون به چگرشان کرده. بنده های خدا همگی با هم زندگی می کنند. حالا اینها که ثروتمندند، برای تو خانه و زندگی جدا می گیرند. سرت به کار خودت باشه، شوهر خوبی نصیبت شده... »
romangram.com | @romangram_com