#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_18



خانم افشار در کتابخانه کنار شوهرش نشسته بود. صورتش از شدت خشم به کبودی می گرایید. در حالی که به سختی سعی می کرد صدایش را پایین نگه دارد گفت: « چرا متوجه نیستی، چرا نمی خواهی واقع گرایانه به قضیه نگاه کنی. من هم خوب می دانم کاوه سی و پنج سال سن دارد. خوب می دانم آدم پخته و با تجربه ای است، ولی به حرفی که می زنم هم اطمینان دارم. »

آقای افشار با صدایی آهسته زمزمه کرد: « من حرف شما را می فهمم خانم... برعکس نظر شما من هم عاقلانه به قضیه نگاه می کنم، پیش از رفتن به خواستگاری احساس می کردم او باید دختر زیبایی باشه که تا این حد کاوه را تحت تأثیر قرار داده، ولی خب، دیدم که ایشان وجاهت خاصی هم نداشت. من برعکس شما به عقل و شعور این پسر ایمان دارم. کاوه باید خصلتهای نابی در وجود این دختر دیده باشه. می ماند تفاوت طبقاتی ما و خانواده ایشان که خدا را شکر فامیل پرجمعیتی هم نیستند که دردسری ایجاد کنند. ماهی یک بار میهمانی کوچکی خواهیم داشت. » سپس متفکرانه اضافه کرد: « اگر خودمان پشت این دو جوان بایستیم هیچ ## به خودش اجازه نمی ده در این مورد اظهار نظر کنه یا دخالت کنه... یا حتی حرف نامربوطی بزنه. »

خانم افشار با حرص صدایش را بالا برد و گفت: « معلوم است چه می گویی افشار؟ مگر مشکل من تعداد افراد یا جمعیت این خانواده است. تفاوت طبقاتی به کنار، من از نقشه ای که این دختر در سر داره حرف می زنم. من از چیزی که در چشمهایش خواندم وحشت دارم افشار. ای کاش مشکلمان فقط تفاوت فرهنگی و طبقاتی بود. ای کاش مثل فیلمها بود که پسری پولدار عاشق دختری فقیر می شد... اگر مشکل این چیزها بود که راحت تر می شد با آن کنار آمد. اگر عاشق و معشوق بودند، اگر دلباخته هم شده بودند کمتر نگران می شدم. من پسرم را خوب می شناسم، وقتی که دختر با سینی چای وارد شد برای یک لحظه صورتش را دیدم که از خوشحالی و عشق روشن شد، ولی این دختر با آن نگاه دریده اش که هیچ اصراری برای پنهان کردن آنها نداره... او عاشق کاوه نیست. حتی آن قدر به خودش زحمت نمی ده که تفکراتش را بی پروا به نمایش نگذاره. خوب می دانم این دختر چه در سر داره... خوب می دانم. »

آقای افشار به صورت نگران همسرش که هراس در آن موج می زد نگاهی انداخت و گفت: « نباید بدبین باشیم. کاوه بچه نیست که بتوانیم با نگاه و حرف قانعش کنیم. از نظر مالی هم مستقل است، پس نمی شه با تهدیدهایی از این دست او را بترسانیم. ما همین یک پسر را داریم و من نمی خواهم او را از دست بدهم و آرزوی... »

« افشار، خوش خیال نباش، اگر کاوه با این دختر ازدواج کنه ضربه ای می خوره که نه فقط زندگی خودش را تا آخر عمر تباه می کنه، بلکه ما را هم به خاک سیاه می نشانه، مگر ندیدی با آن چشمهای وقیحش چطور به ما نگاه می کرد. ذره ای شرم و حیا در وجودش نبود، خیره و طلبکارانه چشم دوخته بود به چشمهای من. » سپس به نقطه ای نامعلوم خیره شد و گفت: « آینده کاوه مثل روز برایم روشن است. این دختر با بازی گرفتن احساسات کاوه تمام اموالش را صاحب می شه و بعد او را مثل یک آشغال دور می اندازه. » و با صدایی خشن گفت: « البته نه تا زمانی که من زنده ام. »

نگاهی سرزنش آمیز به شوهرش انداخت و گفت: « تو چنین آینده ای برای پسرت می خواهی؟ می توانی غم و اندوهش را تحمل کنی که حالا این طور حمایتش می کنی؟! »

« من حمایتش نکردم خانم، من به او اعتماد دارم، چون تا به حال فهم و درایتش را به ما ثابت کرده. من به شعور پسرم ایمان دارم...فقط همین. »

« عشق چشم عقلش را بسته، عشق پایبند و اسیرش کرده.. وظیفه ماست به او کمک کنیم تا واقعیتها را ببینه. »

آقای افشار با تأسف سرش را تکان داد و گفت: « نمی خواهم کاوه را از دست بدهم. مطمئن هستم راهی را که انتخاب کرده ای منجر به دوری او از ما می شه... مطمئنم. »

خانم افشار کلافه و عصبانی از دست شوهرش از جا برخاست. باید با پسرش صحبت می کرد. می توانست به تمام مقدسات سوگند یاد کند آنچه در چشمهای این دختر دیده دروغ نبوده است. سوگند یاد کند که از چشمهای او چیزی شوم هویدا و آشکار است و این دختر برخلاف کاوه که او را دوست دارد و به خصوصیات مثبت اخلاقی اش افتخار می کند، تنها و تنها به یک چیز می اندیشد، ثروت خانواده افشار، ثروت کاوه.

۵

ساعتها بود سمانه در آرایشگاه به سر می برد. زن میانسالی با وسواس روی صورت او کار می کرد. هنگامی که دو دختر جوان کمکش کردند تا لباس عروس گران قیمتش را بپوشد او دختری را در آیینه دید که موهای جمع شده بالای سرش و لباس عروس زیبایش او را حسابی عوض کرده بود. آرایشگر که از نتیجه کارش راضی به نظر می رسید با وسواس چند بار دیگر به گردن و شانه سمانه پودر زد. با غرور دور او چرخید و لبخندزنان گفت: « تمام شد، نظرتان چیه خانم افشار؟ »

romangram.com | @romangram_com