#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_19


سمانه یکه خورد و به اطرافش نگریست. هنوز به نام فامیل جدیدش عادت نکرده بود و با شنیدن کلمه خانم افشار، بی اختیار مادر کاوه مقابل چشمانش مجسم شد.

می دانست از همان زمان که جواب مثبت خود را به کاوه اعلام کرده، درگیریهای مادر و پسر به اوج خود رسیده است. می دانست کاوه چه عذابی را تحمل می کند. نیازی نبود به زبان بیاورد. از چشمهای مهربانش که به شفافیت و

__________________

زلالی آب بود می شد همه چیز را خواند. می شد خواند همسرش چه تلاش بی وقفه ای برای قانع کردن پدر و مادرش در پیش گرفته. می شد خواند که کاوه مثل کوه پشت سر او ایستاده و اجازه هیچ حرف نامربوطی را به هیچ ## نمی دهد و هنگام دیدار با سمانه تمام سعی خود را می کند تا او از این قضایا بویی نبرد.

سمانه هیچ گاه نفهمید کاوه چطور آن دو را راضی کرد به این ازدواج رضایت دهند. چه ترفند یا چه تهدیدی توانست آن دو را به محضر بکشاند. اما به خاطر می آورد روز عقد چهره پرصلابت مادر کاوه بسیار فرو ریخته و شکست خورده به نظر می رسید. وقتی خطبه عقذ جاری شد، سمانه دید صورت او هر لحظه بیشتر از قبل به سفیدی می گراید. کلمه ای نمی گفت و تنها به رو به رویش خیره مانده بود. بعد هم با صورتی مسخ شده بی آنکه نگاهی به آنان بیندازد آرام از دفترخانه خارج شده بود.

برخورد آقای افشار بهتر بود. صورت آن دو را بوسید و سینه ریزی گرانبها به گردن سمانه آویخت، سپس به سرعت به دنبال همسرش روان شد. سمانه هیچ حرفی با کاوه نزد و توضیحی هم نخواست. او از همان غروب غم انگیز پاییزی که در حیاط خانه شان تصمیم آخر را گرفت و بی هیچ تردیدی، دودلیها و حسرتهایش را عقب راند دیگر هیچ گاه تصمیمش را مرور نکرد و به خوب و بدش نیندیشید، حتی برای لحظه ای هم پشیمان نشد، بلکه مستقیم و محکم با تمام قوا توانست به سمت آن چیزی گام بردارد که در آرزویش بود؛ اما نفهمید چرا هنگام امضای دفترها لحظه ای تردید به سراغش آمد. تنها برای یک لحظه احساس کرد شاید اشتباه می کند. سمانه از گوشه چشم به پدر و مادر کاوه نگاهی انداخت که گویی به جای مراسم عقذ تنها پسرشان، سر مزار او حاضر شده اند. می توانست و اگر می خواست بازی را در همان لحظه تمام می کرد. می توانست بگوید پشیمان شده و از زندگی او خارج شود. اگر می خواست می توانست به جایی برود که هیچ گاه به او دسترسی پیدا نکنند، به بیغوله ای خاک آلود مشابه خانه خودشان، به زندگی محقرش و همان بوی زطوبتی که آن قدر از آن متنفر بود، اما قلم را محکم تر از قبل در دست فشرده بود. برای فرار از زندگی گذشته اش و رسیدن به آرامش. تنها به یک امضا نیاز بود و او مصمم دفتر مقابلش را امضا کرده بود. بی آنکه دستش بلرزد یا قلمش بلغزد. شک و دودلی به همان گوشه دور ذهنش بازگشته بود.

سمانه پیروزمندانه سرش را بلند کرد و نفس عمیقی کشید. فکر کرد همه چیز تمام شد. او نگاهی دیگر به آینه انداخت و خیره به چشم های خودش گفت: «باور نمی کنم این من هستم.» و با دست به آینه اشاره کرد.

صدای زنگ در آرایشگاه برخاست. دختری جوان او را با نام خواند و اضافه کرد به دنبالش آمده اند. زانوهایش می لرزید. کاوه به نرده پلکان تکیه داده بود و به زمین نگاه می کرد. با کت و شلوار خوش دوخت زغالی رنگ بسیار جذاب شده بود. هنگامی که سرش را بالا آورد و سمانه را دید، چنان ناباورانه با او خیره ماند که سمانه بی اختیار لبخند زد.

«خدای من، سمانه چقدر تغییر کردی!» و دست سرد او را فشرد.

در حالی که با دقت او را به سمت ماشین می برد، هر چند لحظه یک بار بر میگشت و با محبت به او می نگریست. سمانه در ماشین نشست. هنگامی که کاوه با شوق سوار ماشین شد مِن مِن کنان گفت: «چه شکلی شدم؟ منظورم اینه که...»

کاوه دست او را محکم تر از قبل فشرد و نگاه مهربانش را به چشمهای او دوخت. «تو در چشم من زیبایی سمانه، امروز زیباتر از همیشه.»

هرم داغی به صورت سمانه دوید و احساس کرد ته دلش خالی می شود. چیزی خوشایند در خونش جوشید و احساس محبتی بی شائبه نسبت به کاوه در قلبش لبریز شد، ولی کابوس زندگی ناپایدار، کابوس از دست دادن کاوه تمام این احساسات زیبا را در یک آن منجمد کرد. آهی سرد کشید و به مقابلش چشم دوخت.


romangram.com | @romangram_com