#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_20

خانه افشارها مملو از جمعیت بود. زنان با لباسهای زیبا و جواهرات گرانبها خود را آراسته بودند و مردها با لباسهای رسمی آنان را همراهی می کردند. گوشه ای از مجلس، فامیل و دوستان سمانه گرد هم آمده بودند و بی حرکت میهمانان را نظاره می کردند. احساس معذب بودن در صورت تک تکشان به وضوح دیده می شد. فاصله میان دو فامیل چنان زیاد بود که توجه هر شخصی را جلب می کرد و همین موضوع آنان را بیش از پیش در خودشان فرو می برد. ترس از انجام دادن کاری نادرست در مقابل این فامیل محترم و اصیل چنان بر وجودشان غلبه کرده بود که تنها می توانستند صاف بر صندلیها تکیه کنند و با چشمهایشان دیگران را تعقیب کنند. در تمام آن چهره های مسخ شده یک چیز مشترک به خوبی قابل رؤیت بود و آن حسرت و غبطه ای بود که به زندگی سمانه می خوردند.

خواب نمی دید، خواب نمی دید، خواب نمی دید. سمانه این را چند بار برای خود تکرار کرد. او بیدار است و با اعتماد به نفس به افراد فامیل شوهرش خوشامد می گوید. کاوه دست او را با محبت در دست می فشرد تا دلگرمش کند تا او نگاههای سرد و تلخ آنان را راحت تر تحمل کند.

شب هنگام که موقع رفتن سمانه و کاوه به منزلشان فرا رسید هیچ ماشینی آن دو را بدرقه نکرد. جوانهای فامیل با تحکم و توبیخ پدر و مادرهایشان آرام روی صندلی نشستند و ان دو در سکوت و تنها مجلس را ترک گفتند. بی هیچ آرزوی خوشبختی و شادکامی، بی هیچ اشک شوقی و بی هیج لبخندی.

خانه افشارها پس از عروسی شلوغ و درهم بود. آشنایان و فامیل در مجلس را پس از پایان جشن ترک کرده بودند و تنها چند تن از نزدیکان مانده بودند. خانم افشار که در تمام مدت جشن عروسی در گوشه ای ایستاده و با بغض به پسرش نگریسته بود. حال با صورتی گرفته و غمگین روی مبلی سفید رنگ بی حال افتاده بود. اکثر زنان فامیل گرد او حلقه زده و همدردی می کردند.

«جوان است، پس از مدتی متوجه اشتباهش می شود و بر می گردد.

«مطمئن باشید نیت پلید دختر به زودی برملا می شود و طلاقش می دهد.»

کاوه نخستین انتخاب هر مادری برای دخترش بود. مورد تأیید بزرگان فامیل، مورد محبت همه دوستان و آشنایان و مهربان با همه.

پس از بازگشت دختر خاله کاوه از امریکا بود که اکثر رقبا به آرامی از صحنه خارج شدند. بهاره چنان زیبا و دلنشین بود که شخص باید جسارت زیادی می داشت تا با او به رقابت برخیزد. در واقع بهاره برگ برنده ای داشت که به شدت به آن افتخار می کرد. بهاره مورد تأیید خانم افشار بود. زمزمه هایی که در مورد آن دو شنیده می شد سالها به قوت خود باقی بود. نامزدی ناگفته ای که همه آن را به رسمیت می شناختند و بعد ناگهان همه چیز رنگ دیگری به خود گرفت. خبری به سرعت میان اقوام و دوستان پخش شد. کاوه با دختر دیگری ازدواج می کند.

این ضربه ناگهانی مثل پتک بر سر همه که با حیرت به هم نگاه می کردند فرود آمد. نگاههای دلسوزانه و سر تکان دادنهای از روی تأسف متوجه بهاره شد که به شدت بی تابی می کرد. دلداریهای هیچ ## تأثیری به حالش نداشت. امشب هم فقط به اصرار مادرش در مراسم عروسی شرکت کرده بود که برایش حکم عزا را داشت. بسیار زیباتر از همیشه گوشه ای نشست و تمام مدت با نگاه کاوه را دنبال کرد که تمام هوش و حواسش متوجه دختر نه چندان زیبایی بود که دستش را محکم گرفته بود.

مادربزرگ کاوه در حالی که رو به دیگران می کرد گفت: «من نمی فهمم، فامیل خودمان چه عیب و ایرادی داشت که این پسر رفت و دختری بی اصل و نصب را گرفت و این چنین سرشکسته مان کرد؟!»

__________________

بهارخنده ای عصبی سرداد و از جا برخاست.

«چرا که نه، راستی که خوب به خدمتتان رسید. من از کاوه آن قدر گله مند نیستم که خاله جان گله دارم. ایشان که خودشان را تا این حد باتجربه و پرادعا می دانستند یه چنین ننگی تن بدهند. جاله، کسی که آن قدر دوباره همه سختگیری می کرد و از عیب بقیه نمیگذشت به بدترین شکل ممکن انگشت نما شد.»

romangram.com | @romangram_com