#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_21


چند صدا با حالتی هشدارآمیز گفتند:«بهاره!»

خانم افشار با آشفتگی رو به او گفت:«عزیزم، تو که از احساس من باخبری، می دانی زندگی من همین یک پسر است. می دانی اگر بیشتر مقاومت می کردم کاوه برای همیشه از دستم می رفت. چرا نمک به زخمم می پاشی؟»

بهاره بی توجه به جمله آخر خانم افشار با تمسخر گفت:«بله، البته احساس شما به کاوه از دید هیچ ## پنهان نیست، ولی احساس من چی می شه؟ به خودتان زحمت دادید به این موضوع فکر کنید؟ همه جا از حسن نظر و سلیقه کاوه تعریف کردید. پس چی شه؟ به خودتان زحمت دادید به این موضوع فکر کنید؟ همه جا از حسن نظر و سلیقه کاوه تعریف کردید. پس چی شد؟ این بود آن سلیقه مثال زدنی؟!»

صدایش از بغضی که به شدت گلویش را می فشرد، می لرزید. مادرش که از غم و اندوه دختر زیبایش دلش به درد امده بود او را در آغوش کشید. بغض بهاره ترکید و به هق هق سختی افتاد. حرفهای گزنده او نه تنها هیچ ## را نیازرد، بلکه احساس همدردی با قلب شکسته اش را افزایش داده بود.

پس از مدتی یکی از زنهای فامیل با صدایی بلند پرسید:« حالا ببینیم، این دختر خانم چی با خودشان جهاز آورده اند؟»

از آن سوی اتاق خانمی با تمسخر جواب داد:« واه، اینکه سوال ندارد خانه شان را باز زدند و سر و ته دو تا بشقاب شکسته جمع کردند که به عنوان جهیزیه به خانه شوهر بیاوردند.» و رو به سوی خانم مسن تری که کنارش ایستاده بود ادامه داد:«نمی دانید چه خانه ای ساخته اند... محشر است. طفلکها خیلی زحمتش را کشیدند... حالا افتاده زیر دست چه کسی!»

خانم افشار با افسوس گفت:«راست می گویید... چقدر کاوه زحمت این خانه را کشید. چقدر دلم میخواست و آرزو داشتم بهاره را به خانه بیاورد، ولی حالا چه... چه بر سر پسرم می آید؟ چه بر سر کاوه ام می آید؟!»

مادربزرگ کاوه که سعی می کرد خودش را آرام نگه دارد گفت:«قصد و نیت این مار خوش خط و خال بر هیچ ## پوشیده نیست. نباید اجازه بدیم کاوه حتی یک سر سوزن هم به نامش کند یا به او ببخشد. این طور باشه این دختر آرزوی همه چیز را به گور می برد.»

خانم افشار ناله ای سر داد که همه را متوجه خود کرد. «کار از کار گذشته. کاوه نصف شرکت و خاله را به نامش کرده.»

سکوتی سنگین بر فضا حاکم شد. حتی صدای گریه بهاره هم به گوش نمی رسید. مادربزرگ کاوه باصدایی لرزان و آرام گفت:«آخر نمی دانم کوتاهی از ما بوده که این پسر این طور شده؟ کاوه، نوه ام، از عاقلی زبانزد بود. پیر و جوان، آشنا و غریبه پیش او مشکل شان را مطرح می کردند و از او نظر می خواستند. حالا چرا این کار را کرده... عقلم قد نمی دهد.» بعد رو به دخترش کرد و پرسید:«نگفتی جهاز با خودشچی آورده؟»

خانم افشار که داغ دلش تازه شده بود جواب داد:«چه مزخرفها، جهازش کجا بود؟ حرفهایی می زنید شما هم.... جهاز کجا بود. این دختر هیچی نداره. کاوه به انها گفته لازم نیست یک استکان بیاورید خانه من یا به خودتان زحمت خریدش را بدهید. گفته من هر چه دارم متعلق به سمانه است و هیچ چیز از او نمی خواهم. جر اینکه در تمام مراحل زندگی یار و همراهم باشه... بعد هم دستش را گرفته و او را به بهترین فروشگاه ها برده و با انتخاب دختر و پول کاوه هر چه نیاز داشتند خریدند تا خانه را مبله کنند. قرار پاتختی را هم هفته اینده گذاشتند. اخر خانم هنوز کارشان تمام نشده، یک سری خرده ریز

__________________


romangram.com | @romangram_com