#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_22
مانده که باید خریداری شه..
همه در سکوت و بهت فرو رفته بودند.صدای گریه بهاره بلندتر از قبل به گوش میرسید.
کاوه دو تخته فرش را کنار هم روی زمین پهن کرد و از مادر سمانه خواست نظر دهد کدام یک از آنها برای اتاق پذیرایی مناسب تر است.سمانه کنار سهند نشسته بود و به درسهایش رسیدگی میکرد.
در طول آن هفته سمانه و مادرش با همراهی کاوه مشغول چیدن خانه بودند.از فامیل کاوه هیچکس حاضر به همراهی و همیاری آنان چه درخرید و چه در چیدن منزلشان نشده بود.
سمانه اتاقی کوچک را در خانه به برادرش اختصاص داده بود.او چنان با کاوه صمیمی شده بود که شوخیهای کودکانه اش همه را به حیرت می انداخت.کاوه به سمانه علاقه داشت علاقه ای شدید که آن را از کسی پنهان نمیکرد و از ابرازش هم ابایی نداشت.اندازه ای هم براش قائل نبود.علاقه ای که خوب میدانست سمانه به زمان نیاز دارد تا به ان عادت کند.
صدای زنگ تلفن برخاست و همه را متعجب کرد.این نخستین باری بود که کسی به خانه آنان تلفن میزد.
کاوه لبخندی زد و گفت:به به باید قرار میگذاشتیم تا به اولین کسی که به ما تلفن بزنه شیرینی مفصلی بدیم.و با عذرخواهی رو به مادر سمانه گفت:من تا به تلفن جواب بدم و برگردم شما هم فکرهاتون رو بکنید.و به سمت تلفن رفت.
-بله بفرمایید.
صدای آشنایی لرزانی پاسخ او را داد:کاوه جان خودت هستی؟
کاوه صدای بهاره را شناخت.با حیرت پاسخ داد:بله بهاره جان حالت چطوره؟خاله خوبند؟
-بله خوبیم .مکثی کرد و صدایش لرزان تر از قبل به گوش رسید:میخواستم ببینمت.
کاوه نگران شد :اتفافی افتاده؟
-بله اتفاقی افتاده.
romangram.com | @romangram_com