#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_23
لحنش عجیب بود.
-حال مادر...
-نه نه برای هیچکس حادثه بدی رخ نداده.
کاوه که هنوز متحیر بود گفت:باشه باشه ما متظرت هستیم.تشریف بیارید.
صدای بهاره وحشت زده شد:نه خواهش میکنم تو به شرکت من بیا.آخر ...منتظرتم.و بی آنکه کاوه فرصت کند حرف دیگری بزند بهاره خداحافظی کرد و بوق اشغال جایگزین صدای لرزانش شد.
سمانه که کنجکاوانه گفتگوی کاوه را شنیده بود به سمتش آمد.کاوه متفکرانه به او نگاه کرد.وقتی نگرانی او را در چهره اش دید که به سختی سعی در پنهان کردنش داشت لبخند زد.
سمانه پرسید:اتفاقی افتاده؟
-فکر میکنم بهاره دختر خاله ام بود.اصرار داشت من رو ببینه.
احساس ناخوشایندی وجود سمانه را در برگرفت و چهره اش دگرگون شد.
-خودت را نگران نکن مطمئنم مسئله مهمی نیست.
چشمهای سمانه حالتی جدی به خود گرفته بود.کاوه مهربانانه گفت:فقط یک ملاقات ساده است.بین و بهاره هیچوقت جز یک رابطه فامیلی چیز دیگه ای نبوده.این رو میگم تا اجازه نید افکار بی اساس اذیتت کنه.متوجه هستی؟
سمانه می فهمید، ولی ترس عذابش می داد. بهاره را دیده بود و از زیبایی و جذابیتش خبر داشت. حرفها و شایعات را که به یاد می اورد، بدنش یخ می کرد. حرفهای کاوه که سعی می کرد ترس را از او دور کند در ذهنش تکرار می شد. خیره به چشمهای روشن همسرس می نگریست و می اندیشید این ترس و وحشت هم جزئی از آن تاوانی است که محکوم به پرداختنش است. کاوه لباس پوشید و تخته فرشی را که مادر سمانه پس از کلی وسواس و دست دست کردن انتخاب کرده بود در اتاق پذیرایی پهن کرد و به سمت شرکت بهاره حرکت کرد.
romangram.com | @romangram_com