#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_24

سمانه مانند انسانی مسخ شده مستقیم روی مبل نشست و سعی کرد با کابوسی که دچارش شده بود مبارزه کند.

بهاره در دفتر کارش نشسته بود. مدتی بود که از آمدن کاوه می گذشت، ولی او هنوز هیچ کلامی به زبان نیاورده بود. زمانی طولانی به نگاهی عجیب به او خیره شد. نگاههای که به شدت کاوه را معذب می کرد. سرانجام از پشت میزش برخاست و کنار او نشست. سعی می کرد به خود مسلط باشد تا بتواند به راحتی صحبت کند. می خواست در چشم کاوه یک زن کامل به نظر بیاید، نه دختری که مرتب در حال پاک کردن بینی اش است. چشم در چشمهای منتظر و مهربان او دوخت و گفت: «نمی دونم از کجا شروع کنم. پیش از امدنت بارها مرور کردم که می خوام چه چیزهایی بگم، ولی حالا کلمه ها از ذهنم فرار می کنند.

مکثی کرد. سعی کرد به خاطر بیاورد قصد داشته با چه مقدمه ای صحبتش را شروع کند، ولی پس از تلاشی ناموفق تصمیم گرفت اولین جمله ای که از ذهنش می گذرد را به زبان بیاورد.

«علاقه من به تو از نظر هیچ ## پنهان نیست... من آینده ام رو با تو ساخته بودم. در تمام این مدت فکر می کردم تو در حال محک زدن من و عشقم هستی و می خواهی به علاقه ام اطمینان پیدا کنی. می دونستم ملاکهایت در زندگی کمی سخت است. می دونستم ارزشها و معیارهایت با بقیه کمی متفاوته. همیشه انتظاری عجیب در چهره ات موج می زد. فکر می کردم تو هم مثل من انتظار می کشی تا این شک و تردیدها زودتر در ذهنت برطرف بشه. برای همین همیشه سعی می کردم با تمام توان صداقتم را به تو نشان بدم. ولی تو... ولی حالا می فهمم تو متوجه هیچ چیز نبودی.»

کاوه با لحنی آرام و محبت آمیز پاسخ داد: «بهاره جان، تو همیشه برایم به عنوان یک دخترخاله و یک خواهر عزیز بوده و هستی. نمی دونم درست از چه زمانی این مسائل مطرح شد و چه کسی بیشتر به آن دامن زد، ولی از همان اول هم سعی کردم به تو نشان بدم تا چه اندازه وجودت مثل یک خواهر برایم عزیزه و هیچ گاه نمی توانم جز این به چشم دیگری به تو نگاه کنم. یادته حتی چند بار هم خود من خواستگارانی رو به تو معرفی کردم و نظرم رو راجع به آنها برات گفتم... عزیز من، محبت من نسبت به تو از آن گونه نیست که تو دنبالش هستی. اشتباه اطرافیان، از جمله مادر من شاید باعث به وجود آمدن این مشکلات شده.»

بهاره با بی تابی گفت: «نمی فهمم... نمی فهمم... آخر چه چیز او رو به من ترجیح دادی! شاید اگه کسی بود که به من برتری داشت آن قدر ناراحت نمی شدم و برام قابل تحمل بود، ولی او...»

کاوه با تأسف گفت: «تو سمانه رو نمی شناسی، اگه چند جلسه با او برخورد کنی با من هم عقیده می شی.»

بهاره در حالی که سرش را به شدت تکان می داد حرف او را قطع کرد. «بسه کاوه، باورم نمی شه... باورم نمی شه، احساس می کنم خواب می بینم.»

کاوه با دلسوزی به او نگاه کرد. «بهاره جان، خواهش می کنم واقع بیی باش.

__________________

زندگي من و خودت رو با اين فكرها خراب نكن.تو جوان و زيبايي.به اطرافت نگاه كن،به خواستگارهات و ...»

بهاره كه اشك در چشمهاي زيبايش حلقه زده بود گفت:«تو كه همه اين چيزها رو مي بيني،پس چرا نمي فهمي كاوه.من اگه مي خواستم كه مدتها پيش با يكي از خواستگارهام ازدواج مي كردم،چرا منتظر تو ماندم،چرا با ديدن سردي تو سرد نشدم،چرا ميدان رو خالي نكردم،چرا نگاههاي منتظر و كنايه هاي ديگران رو تحمل كردم.چرا هميشه اميد داشتم مهرم روزي به قلبت مي افته.تا به حال اين سوالها رو از خودت پرسيدي؟»به صورت ارام و مهربان او نگريست و ادامه داد:«چون با همه متفاوت بودي،چون مثل يكي مرد رفتار مي كردي،چون به خودت متكي بودي.مثل جوانهاي فاميل با بي فكري به دنبال خوش گذراني نبودي.حرمت رو مي شناختي.مهربان تر از هر كسي بودي كه تا حالا ديده بودم.براي به دست اوردن همه اين چيزها بود كه ايستادم و منتظر شدم.ولي چه فايده،تو او رو به من ترجيح دادي و ...»

كاوه دستمالي از جيبش در اورد و به بهاره داد.«اشكهات رو پاك كن بهاره جان،تا حالا فكر كردي كه شايد خصوصيات دختر مورد علاقه من رو نداشتي.»

romangram.com | @romangram_com