#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_25


بهاره با تعجب به او نگاه كرد و گفت:«چطور،مگه من چه ايرادي دارم؟»

لبخند بي اختيار بر لبان كاوه نقش بست.اين دختر چنان جوان و زيبا بود كه حتي داشتن نقص را هم تصور نمي كرد.

«تو ايرادي نداري بهاره جان،فقط خصوصيات دختر مورد نظر من رو نداري.اين به اين معنا نيست كه تو بدي يا سمانه خوبه.منظورم رو مي فهمي؟»

سعي مي كردي جوري حرف بزند كه او را نرنجاند،ولي از حالتي كه در صورت بهاره مي ديد متوجه شد او منظورش را درك نكرده.

بهاره با حالتي كه گويي مورد توهين قرار گرفته گفت:«كاوه منطقي باش،چطور چنين حرفي مي زني؟من از هر نظر از او بهترم.چرا مي خواهي شكست رو تجربه كني،تو به طور حتم از سمانه خسته مي شي.»

كاوه با تاثر سر تكان داد و گفت:«اين حرفها را نزن بهاره حان.بگذار بتونيم براي هميشه مثل دو دوست،دو فاميل خوب كنار هم بمانيم.سمانه تمام زندگي منه.تو دختر باشعور و فهميده اي هستي.اين خصومت رو كنار بگذار.سمانه رو كه بشناسي خودت متوجه درستي حرفهايم مي شي.من و تو براي هم ساخته نشديم.شايد در ظاهر و به نظر همه زوج مناسبي باشيم،ولي بعد از گذشت زمان كوتاهي تفاوتهاي فكري زندگيمان را تباه مي كرد...حرفهام رو قبول كن.»

كاوه از جايش برخاست.ماندن را بيشتر از اين جايز نمي دانست.بايد اين مگان را ترك مي كرد.چهره سمانه كه انتظارش را مي كشيد.جلوي چشمهايش ظاهر شد.

بهاره به گريه افتاد.«به اين موضوع فكر كردي كه شايد او فقط به خاطر ثروتت با تو ازدواج كرده...شايد اين اندازه كه دوستش داري،تو رو دوست نداره.»

كاوه لحظه اي مكث كرد.صورتش را هاله اي از غم پوشاند و گفت:«شايد به من اعتماد نداشته باشد،ولي هر كاري مي كنم تا او را نسبت به خودم مطمئن كنم.»

بهاره لجوجانه گفت:«كاوه...مطمئنم تو بر مي گردي...قلبم روشنه.»

كاوه غمگين نگاه گذرايي به اوانداخت و گفت:«اين حرف رو نزن بهاره.به زندگي ات فكر كن.توهنوز خيلي جواني.فرصتها رو از دست نده.هر زماني هم به نظر يا كمك من نياز داشتي از صميم قلب در كنارت خواهم بود.»

«تنها كمك تو به من اينه كه برگردي.»


romangram.com | @romangram_com