#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_26
كاوه در حالي كه در را باز مي كرد مكث كرد و زير لب گفت:«هر كمكي غير
__________________
از این...» و در را آرام پشت سرش بست.
سمانه با وسواس نگاهی به اطراف انداخت. همه چیز مرتب بود و میهمانها به خوبی پذیرایی می شدند. خانم افشار با عده ای از خانم های فامیل مشغول بازدید از خانه مبله شده او بودند. سمانه که خونسرد گوشه ای ایستاده بود به خوبی صدایشان را می شنید که با کنایه از جهیزیه ای که با پول کاوه خریداری شده بود سخن می گفتند و بعد نگاه های غضب آلودی بود که با ریشخند به سوی او باز می گشت. بهاره هیچ علاقه ای برای نگاه کردم وسایل خانه از خود نشان نداد و ساکت و آرام در گوشه ای نشست. معلوم بود که ذهن و حواسش مشغول چیزهای دیگری است. با حواس پرتی به سوالهای دیگران جواب می داد و در بحثها شرکت نمی کرد. سمانه از ابتدای ورود بهاره متوجه نگاههای موشکافانه او شده بود که همه جا تعقیبش می کرد. نگاههایی عجیب که سمانه با حیرت دریافت خالی از کینه است. در حین پذیرایی از میهمانهای تازه وارد بود که متوجه شد بهاره به سمتش می آید. دلهره ای شدید وجودش را فرا گرفت.
«عروس خانم...»
سمانه سرش را بلند کرد و چهره آرام او را دید.
«ممکنه با هم صحبت کوتاهی داشته باشیم.»
صدایش غمگین بود. سمانه سر تکان داد و گفت: «البته.»
دلهره از وجودش رخت بربسته بود. چهره آرام بهاره، قلب او را هم آرام کرده بود.
بهاره نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: «اینجا برای صحبت کردن شلوغه، بریم بالکن.»
سمانه در حالی که جلو می رفت زمزمه کرد: «البته.»
بالکن خانه به حیاط مشرف بود و چشم انداز زیبایی داشت. حیاطی که کاوه با سلیقه و صرف وقت تزیین کرده بود. بیدهای مجنون با شاخه های آویزان همراه باد ملایمی که می وزید می رقصیدند. ماه کامل در آسمان صاف شب تلألوی خاصی داشت. بهاره به سمت تاب بزرگ سفید رنگی که گوشه بالکن قرار داشت رفت و روی آن نشست. گفت: «خیلی دوست داشتم با دختری که کاوه انتخاب کرده صحبت کنم. امیدوارم اگه کمی بی پرده با تو صحبت می کنم از من نرنجی.»
سمانه چیزی نگفت و نشان داد منتظر شنیدن حرفهای اوست. بهاره به حیاط نگریست و به دور دستها خیره شد.
romangram.com | @romangram_com