#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_27


«سمانه تو خودت هم می دونی از طبقه ما نیستی. این فامیل و آشنایانی که امروز اینجا آمدند قراردادی نانوشته بین خودشان دارند که به شدت به آن پایبندند. برای ارزشهایی در میان خودشان احترام قائلند که شاید از دید تو مسخره به نظر بیاد، البته نسبت به افرادی که این ارزشها را زیر سؤال می برند هم به همان شدت سخت گیرند.»

چشمهایش از دور دستها به سوی سمانه چرخید و به روی او ثابت ماند.

«کاوه نه تنها بین خانواده اش، بلکه بین دوستان و آشنایان همیشه محبوب بوده. آن قدر رئوف و مهربان است که هرکس به راحتی در قلبش راه پیدا می کنه. کاوه همیشه با دیگران متفاوت بوده و همیشه مورد احترام.» لبخندی غمگین زد و اضافه کرد: «این حرف من نیست. از هر ## راجع به کاوه بپرسی همین نظر رو داره. همه خوشبختی اش را می خواهند، چون دوستش دارند، اما تو خودت هم خوب می دونی که چیز خاصی نداری تا در مقابل دیگران برگ برنده ات باشه، از رفتار و گفتار دیگران متوجه کینه آنها نسبت به خودت شدی؟ کینه ای که سرچشمه از محبت آنها نسبت به کاوه داره. بقین دارند کاوه با تو خوشبخت نمی شه. همه در این نظر هم عقیده اند. از اقوام دور و نزدیک و

__________________

غريبه و آشنا همه عقيده دارند تو با دوز و کلک از قلب رئوف و مهربانش سوء استفاده کردی و او رو به دام انداختی تا به پول و ثروتش دست پيدا کنی.نمی دانم اين قضيه تا چه حد درسته.از چهره ات نمی تونم بخونم راستی به کاوه علاقه داری يا نظر ديگران درسته.تو خونسرد و بی تفاوتی.تلاشی برای تغيير نظر ديگران نمی کنی.هر چقدر آنها سخت تر و سردتر با تو رفتار می کنند تو به همان ميزان چهره ات بی تفاوت تر می شه.من تو رو نگاه می می کردم٬رفتارت٬نگاههايت و حرفهايت رو زير نظر داشتم.در چشم کاوه عشق رو می بينم در رفتارش محبت رو نسبت به تو به خوبی احساس می کنم٬ولی در تو هيچ چيز نمی بينم... می خواهم بگم اگه تنها برای رسيدن به پول و ثروت با او ازدواج کردی از زندگی اش کنار برو.هر چقدر هم بخواهی من با کمال ميل به تو می دهم.اين رو دروغ نمی گم٬چون قرار بوده و آرزو داشتم همسر کاوه باشم... به خاطر کاوه می گم و به خاطر قلب مهربانش که لايق شکستن نيست...به اين دليل که کاوه انسان متفاوتيه.روحش بزرگه.حق داره به دليل تمام خوبيهايش از زندگی آرام و عشقی عميق برخوردار باشه.حق اين قلب مهربان بازيچه شدن نيست... اگه دوستش داری٬اگه عاشق اش هستی حرفی نيست٬ولی اگه برايت پول و ثروت مهمه و اگه متوجه هیچ کدام از ارزشهای او نمی شی از زندگی اش خارج شو.»

سمانه در سکوت به صحبتهای او گوش می داد.لحن بهاره خالی از حسد و رشک بود.آرام به سمتش رفت و کنارش روی تاب نشست.

«تو... از فامیل اولین کسی هستی که با من صحبت می کنه.صحبتهات منطقی و درسته٬ولی من هم حرفهایی برای گفتن دارم.حرفهایی که در دلم سنگینی می کنه.»

به گذشته بازگشت.

«وقتی کاوه از من خواستگاری کرد حیرت کردم.باورم نمی شد او به من پیشنهاد ازدواج داده باشه.»

مکث کرد و به اطرافش نگاه کرد.انگار هنوز هم این موضوع را باور نداشت.زیر لب ادامه داد:«منی که زندگیم فرسنگها از این نوع زندگی فاصله داشت٬همیشه برایم رسیدن به چنین جایی مثل خواب و رویا بود٬یک رویای شیرین.من و کاوه از قبل به جز ارتباط کاری با هم هیچ گونه رابطه ای نداشتیم.این رو می تونی از تک تک کارمندان شرکت بپرسی تا مطمئن بشی.وقتی به دورنمای زندگی با او فکر می کردم٬می دیدم تمام کمبودهایم برطرف می شه.احترامی رو که از جانب شوهرم می خواستم دریافت می کردم٬احترامی که کمترین انتظار و توقع یک زنه٬احترامی که هیچ گاه در خانه خودمان ندیدم.نمی خواستم فقط موجودی بی ارزش باشم که موظفه حماقتهای مردش رو تحمل کنه.نمی خواستم سالها لباس کهنه رفو کنم و بپوشم یا چشمهای حسرت زده برادرم رو ببینم یا دستهای پینه بسته و چشمهای کم سوی مادرم عذابم بده... اگه تو هم مثل من زندگی می کردی رسیدن به پول و ثروت راهی برای فرار از موقعیت ناخواسته ات بود.کاوه می توانست بهترین انتخاب من باشه.او رو دوست دارم و به او مدیونم.می خواهم همانی باشم که او می خواد.دوست ندارم موجب سرافکندگی اش بشم.این کمترین کاریه که می تونم انجام بدم... به تو دروغ نمی گم که سر از پا نشناخته عاشقش شدم.من در طول این سالها یاد گرفتم که در زیر سایه عقلم زندگی کنم و افسار زندگیم رو به دست سردش بسپارم.»

«دوستش داری؟»

بغض راه گلوی سمانه را گرفت.گفت:«دارم٬ولی روزی صد بار به خودم نهیب می زنم که مبادا عاشقش بشم٬مبادا یادم بره٬چون ممکنه روزی از چشمش بیفتم... مبادا فراموشم بشه که کاوه دیر یا زود رهایم می کنه و به زندگی خودش برمی گرده و کابوسم رو تبدیل به واقعیت می کنه.به خودم می گم باید تاوان پس بدم.ای کاش ذره ای حالم رو می فهمیدی.من نمی خواهم فرزندم اگه دختر باشه به جرم دختر بودن مورد بی مهری پدر قرار بگیره و سرنوشتی مثل من داشته باشه و در حسرت مهر و بوسه پدر بسوزه و آرزوی آن را به گور ببره... من می خواهم فرار کنم٬هر چند این فرار موقتی باشه٬هر چند بعد از مدتی به همان خانه نمور تبعیدم کنند.»


romangram.com | @romangram_com