#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_28

سکوت کرد٬پس از چند لحظه دست گرمی دستش را نوازش کرد.

«خیلی برام سخت بود تا تونستم خودم رو قانع کنم با تو صحبت کنم.برایم عذاب آور بود بخواهم از تو خواهش کنم کاوه رو رها کنی٬ولی حالا دیگه این احساس رو ندارم٬پشیمان هم نیستم.دست کم این بود که باعث شد آرام بشم... می دانی سمانه٬احساس می کنم چیزی در وجودت هست که من نمی تونم درکش کنم٬ولی مطمئنم کاوه آن را فهمیده و به شت به آن بها داده.»

بهاره از کنارش برخاست و ادامه داد:«برای دوست داشتن او خودت رو سرزنش نکن.به کاوه اعتماد کن٬چون برایم ثابت شده که تا به حال حرفی نزده که فراموشش کنه٬پیمانی نبسته تا بعدها فسخش کنه.کاوه فوق العاده است.»

مکث کرد و در حالی که لبخند زیبایی چهره اش را پوشانده بود گفت:«بهتره پیش میهمانها برم.چشمهای خاله جان از تعجب مثل دو نعلبکی گشاد شده.»و نفس عمیقی کشید و سعی کرد اشکهایش را عقب براند.

«این رو از رقیبی شکست خورده بپذیر... هیچ گاه در مقابل آنان ضعف نشان نده.به کاوه بگو دوستش داری تا دلگرم بشه.به او محبت کن تا جای خالی خانواده آزارش نده.»سپس چرخید و به سمت اتاق پذیرایی شلوغ و مملو از میهمان رفت.

سمانه همان طور از پشت سر به قامت زیبا و باریک او خیره ماند.او از زندگی اش شکایتی نداشت.به هرچه دوست داشت رسیده بود.در سایه تربیت کاوه٬سهند خجالتی و گوشه گیر سالهای پیش٫حالا به نوجوانی خوش صحبت و قابل اعتماد تبدیل شده بود.بله٬سمانه از زندگی شکایتی نداشت.کاوه را دوست داشت و پس از مدتها توانسته بود به قلب رئوف او اعتماد کند.توانسته بود کابوس را به عقب براند و شب آرامش را تجربه کند.آرامشی که حقیقت داشت و از دست نمی رفت.شاید گاهی دچار تزلزل می شد٬ولی با حضور گرم کاوه به سرعت به حالت عادی برمی گشت.

__________________

تا مدتها صدای بهاره در گوش سمانه می پیچید.با اینکه در اشتیاق داشتن فرزند می سوخت ،با این که نگاه مشتاق کاوه را می دید وترس پنهانش از بالا رفتن سنش را درک می کرد، با اینکه گوشه کنایه های فامیل شوهرش از چند سال پیش منجر به از هم گسستن روابط بین دو خانواده شده بود ،با اینکه سعی سمانه در متقاعد کردن کاوه در از سر گرفتن روابط نتیجه ای نداشت ، با این همه سمانه از زندگی شکوه ای نداشت ؛حتی هنگامی هم که شایعاتی عجیب درباره ی خودش و شوهرش شنید باز هم شکایتی نکرد.شایعاتی که می گفت سمانه و کاوه با هم مشکل دارند واز سر ناچاری زندگی می کنند ، چون کاوه شرم دارد به آغوش خانواده برگردد.نمی دانست منشا این حرف وحدیثها کجاست وچطور بر سر زبانها افتاده که چنین بی پروا ، زمزمه هایش به گوش او می رسد.از شنیدن شایعات سخت تر، طعنه های گاه به گاه دوستان و آشنایانی بود که او اتفاقی در خیابان یا فروشگاهی می دید.

«خب اگر شوهرت تا این حد از تو بیزار شده ، بهتر است از او جدا شوی.تو که از صدقه سر کاوه زن ثروتمندی شدی .»یا«عزیزم چه احساسی داری که مثل زالو به این زندگی چسبیده ای .توکه خون همه را درشیشه کردی،دست از سر کاوه بردار.»

سمانه آشفته و مغموم می ماند و نمی توانست هیچ واکنشی نشان دهد.احساس می کرد کسی برای خودشیرینی و جلب رضایت مادر کاوه چنین حرفهایی سرزبانها انداخته است .شایعاتی که با راحتی و خوشبینی از طرف فامیل کاوه پذیرفته می شد.نمی دانست آیا خود کاوه هم از این حرفها اطلاعی دارد یا نه،ولی مسلم بود که نه سمانه چیزی به او می گفت ونه کاوه کوچکترین اشاره ای به این حرفها می کرد .

صدای زنگ تلفن او را که بی حال روی کاناپه دراز کشیده بود از افکار دور و درازش خارج کرد.به کندی به سمت تلفن رفت و آن را برداشت.

«الو ،بفرمایید.»

«افشار هستم.»

romangram.com | @romangram_com