#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_29
صدای سرد وبرنده خانم افشار او را مبهوت کرد .از چند سال پیش که سمانه را در جمع خانوادگی شان به دلیل نازایی تحقیر کرده بودند تا به امروز صدایش را نشنیده بود.از همان روز که کاوه به همراه او خشمگین خانه بزرگ سفید رنگ را ترک کرده بود .دیگر هیچکس با او تماس نگرفته بود .گرچه خوردشدنش برایش دردناک بود، اما باز هم می توانست به این مبارزه ادامه دهد. او به خود قبولانده بود که این هم جزئی از تاوانی است که باید بپردازد، ولی کاوه که مستقیم تمام آن توهینها وتحقیرها را شنیده بود حاضر نبود به هیچ حرفی دردفاع از خانوده اش گوش دهد.فکر می کرد آنها حق نداشتند سمانه را آزار دهند به نظرشان سمانه لایق تمام حرفهایی بود که آشنایان وفامیل می زدند.همین افکار خودخواهانه
__________________
به سردی هر چه بیشتر روابط بین دو خانواده گرایید ، طوری که ارتباط انان به تلفن های هر از گاهی محدود شد که به شرکت کاوه زده میشد و البته کینه ای که شدید تر از سمانه به دلها گرفته شد .
سمانه از ان سوی خط بی اراده کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت : « سلام خانم افشار ، حالتان چطوره ؟ اقای افشار خوبند ؟ »
« خوبیم ، پسرم خانه هست ؟»
جوابش با بی حوصلگی بود . سمانه با صدایی خفه و غمگین پاسخ داد :« بله ، چند لحظه گوشی خدمتتان .»
حالت تهوعی که این چند روز کلافه اش کرده بود باز سراغش امد . کاوه را صدا زد و در مقابل چشمهای نگرانش به سمت دستشویی دوید . کاوه پس از سلام و احوالپرسی که با حواس پرتی با مادرش میکرد روی مبل نشست . سمانه از دستشویی خارج شد و با حالی نزار خود را روی کاناپه رها ساخت . لابد باید به دکتر مراجعه میکرد . چشم به صورت نگران همسرش دوخت و لبخندی بی رمق زد . صدای کاوه را میشنید .
« نه خیر خانه بودیم ، سمانه کمی حال نداره ... بله خودم خوبم ... نه کسل نیستم ، خوبم ... نه مادرجان ... نه ... آخر اتفاقی نیفتاده که ناراحت باشیم . گرفتگی صدایم به خاطر اینه که از صبح تا حالا زیاد حرف نزدم . خیالتان راحت ، خوبم . » سپس مکثی کرد و تعجب با صدایش درآمیخت .
« تا ببینم چی میشه ، چشم ... سعی خودم رو میکنم . چشم ، خداحافظ . »
کاوه متعجب گوشی را سر جایش گذاشت و رو به سمانه گفت : « مادر میگفت چند روزه که با شرکت تماس میگیره ، ولی موفق نمیشه با من صحبت کنه ... امشب میهمانی ای به مناسبت بازنشستگی پدر گرفته اند . مادر ما رو هم دعوت کرد . اگر تا شب بهتر شدی با هم میرویم .»
از این نوع مهمانی ها در این چند سال کم برگزار نشده بود ، ولی آن دو به هیچ کدامشان دعوت نشده بودند ، ولی حالا ... لابد پدرش اصرار کرده . میدانست به او به آنان علاقه مند است .
سمانه هم که از این دعوت متحیر بود سر تکان داد و گفت :« خیلی دوست دارم در چشن شرکت کنم ، خدا کنه حالم بهتر بشه .»
romangram.com | @romangram_com