#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_30
سمانه هم علاقه غریبی نسبت به اقای _ از همان روز نخست دیدارشان _ در خود احساس میکرد ، علاقه ای که حدس می زد دو طرفه باشد .
با گذشت چند ساعت سمانه که همچنان ضعیف و رنگ پریده به نظر میرسید رو به کاوه کرد و گفت : « بهتره کم کم حاضر بشی ، دیر میشه .»
کاوه نگاهی به ساعت انداخت :« ولی تو که حالت خوب نیست ، بهتره دکتر برویم .»
سمانه بی توجه به جمله آخر او تاکید کرد تا او هر چه زودتر حاضر شود و البته چون خودش حالش مساعد نبود باید به تنهایی در این میهمانی شرکت می کرد و از طرف او هم از پدرش عذر خواهی میکرد .
کاوه که از اصرار های سمانه گیج شده بود گفت :« چرا اینقدر اصرار میکنی سمانه جان ، بهتره من هم خانه بمونم ، اگه خدای نکرده حالت به هم خورد چی ؟ گذشته از این ، میدونی که من دوست ندارم بدون تو جایی برم .»
سمانه جرعه ای از اب قندش را نوشید و گفت :« من حالم زیاد بد نیست ، کمی فشارم پایین امده . تو خوب می دونی من چقدر به پدرت علاقه دارم . کاوه خواهش میکنم با من بحث نکن . دوست دارم امشب به چشن پدر بری و او رو خوشحال کنی . آمدن من آنقدر ها هم ضروری نیست ، ولی تو باید بری . در ضمن شاید اگر من نباشم همه راحت تر باشند و چشن هم بهتر و آرام تر برگزار بشه .»
کاوه با ناراحتی گفت :« گوش کن سمانه جان ، طرز فکر تو درست نیست عزیزم ، ممکنه انها کمی لجبازی کنند ، وای من هنوز هم مطمئنم که پس از مدتی ... پس از اینکه کامل تو رو شناختند به اشتباهاتشان پی می برند و به تو افتخار میکنند ، من مطمئنم .»
حرف های کاوه ادامه داشت . سمانه با بی قراری هر چند دقیقه یکبار نگاهی به ساعت مچی اش می انداخت و با بی حوصلگی به صحبت های کاوه گوش میداد . میدانست شوهرش هم بیشتر از او به این حرف ها معتقد نیست . چند سال زمان کمی نیست تا شناخت حاصل شود و کدورت ها برطرف شود ، اما نه تنها چنین اتفاقی نیفتاد ، بلکه اوضاع روز به روز وخیم تر میشد و روابط سرد گذشته هم سرد تر .
سمانه به کاوه نزدیک تر شد و گفت :« کاوه جان ، من حالم زیاد خوش نیست . این صحبت ها بمونه برای بعد ، خواهش میکنم زودتر حاضر شو . من هم تا امدنت استراحت میکنم . »
« وای ... »
« ولی نداره ... داره دیر میشه .» و چشمهایش را بست و سرش را به پشتی تکیه داد .
با این حرکت می خواست نشان دهد بحث تمام شده است . در دل اندیشید موقعیت مناسبی پیش آمده که می تواند سرآغاز روابط بین کاوه و پدر و مادرش باشد . نباید این فرصت از دست میرفت . سعی کرد به غرغر او و لباس پوشیدنش از سر ناچاری اش توجه نکند . طوری وانمود کرد که از مصرف دارو ها خواب آلود است و در حالی که از زیر چشم به کاوه در لباس رسمی اش نگاه میکرد خود را به خواب زد .
از فاصله چند متری خانه ، سروصدا و همهمه میهمانان شنیده میشد . کاوه در حالی که سبد گل زیبایی را در دستش جا به جا میکرد ، جای خالی سمانه را بیشتر از همیشه در کنارش احساس کرد . زنگ در را فشرد و نگاهش را به سوی آسمانی دوخت که هیچ ستاره چشمک زنی در ان دیده نمیشد . صدای باز شدن در او را به خود اورد ، چهره متعجب مادرش را در مقابل خود دید . لبخندی زد و گفت :« سلام مادر .»
romangram.com | @romangram_com