#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_31


مدتها بود همدیگر را ندیده بودند . به نظر کاوه ، مادرش کوچکترین ترین تغییری در این مدت نکرده بود . خانم افشار مدتی به چهره او خیره ماند . این نهایت نشان دادن دلتنگی اش بود و کاوه هم از او بیش از این انتظار نداشت . شاید ته دلش میل به در آغوش کشیدن و بوسیدن غوغا میکرد ، ولی گذشت چهل سال اخلاق مادرش را برایش قابل تحمل کرده بود . خانم افشار بی آنکه پاسخی دهد نگاهی جستجو گرانه به اطراف انداخت . کاوه در حالی که امتداد نگاه او را دنبال میکرد پرسید :« دنبال کسی می گردید >»

خانم افشار با ناباوری پرسید :« همسرت کجاست ؟»

او سرش را پایین انداخت و پاسخ داد :« گفته بودم که ناخوشه ، نتونست بیاد . خواست از شما و پدر بابت این موضوع عذر خواهی کنم .»

ناباوری در چهره خانم افشار کم کم جای خود را به شعفی غیر قابل وصف داد . پس حرف و حدیثها درست بود ، پس پسر عزیزش عاقبت از این زن عقیم که توانایی به دنیا اوردن بچه نداشت سرد شده بود . می دانست اگر کاوه مانند قبل به سمانه علاقه داشت حاضر نبود بی او جایی برود و امشب ، شبی بود که می توانست با توجه به شناخت کاملی که از او داشت به آنچه ذر تمام این مدت بی صبرانه در انتظارش بود برسد . میدانست روحیه شکننده پسرش قادر نخواهد بود بیشتر از این مقاومت کند و تنها تلنگری از جانب او نیاز داشت

دست پسرش را در دست فشرد و گفت :« نمی خواهم توضیح بدی . خودم بهتر میدانم موضوع چیست .»

کاوه فرصت نکرد منظورش را از این حرف جویا شود ، چون خانم افشار فوری بهاره را صدا زد و گفت :« بهاره جان ، ببین کی امده ، نمی توانی حدس بزنی .»

از میان جمعیت متعجب که به سمت انها برگشته بود ، بهاره با لباس شب ابی رنگ به سمت او آمد .

« باور نمیکنم !»

چشم در چشم کاوه دوخته بود . گویی جز او هیچ چیز و هیچ ## را نمی دید . کاوه متوجه تغییری در او شد . احساس میکرد آن لجبازی و سر به هوایی دخترانه از وجودش رخت بربسته و جای خود را به شیرینی زنانه ای داده که حتی او را هم مبهوت کرد .

« خیلی وقته همدیگر رو ندیدیم . تغییر کردی ! »

« پیر شدم ؟»

« نه بزرگ شدی بهاره جان !»


romangram.com | @romangram_com