#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_32

بهاره با طنازی لبخند زد و گفت :« ولی تو پیر شدی ، موهای شقیقه ان سفید شده .»

کاوه بی اختیار لبخندی زد . خانم افشار که ان دو را زیر نظر داشت با صدایی بلند گفت :« کاوه جان ، فرصت برای صحبت با بهاره به اندازه کافی داری . بهاره جان ، دسته گل را از دست پسرم بگیر ، خسته شد . بیا ، بیا کاوه ، همه فامیل دلتنگ تو هستند .»

کاوه که از کنایه مادرش شرمگین شده بود دسته گل را به بهاره داد و همراه خانم افشار به سمت اتاق پذیرایی مملو از میهمان رفت .

« زیباتر شده ، نه ؟»

کاوه متوجه منظور مادرش نشده بود با سردرگمی پرسید :« چه کسی ؟»

« بهاره را میگم . در چند سال گذشته از هر جا که فکر کنی خواستگار داشته ، آن هم چه خواستگار هایی ، ولی ازدواج نکرده . می گفت که مطمئنه تو برمیگردی .» مکث کرد و چشم در چشم کاوه دوخت . « و حالا برگشته ای .»

با هجوم میهمانان او فرصت نکرد حرفی بزند . احساس ناخوشایندی

__________________

داشت. در حالی که صورت تک تک اعضای فامیل را می بوسید و با آنان خوش و بش می کرد تازه متوجه شد تا چه اندازه دلتنگ شان بوده است.

زندگی سمانه و او بسیار آرام و بی صدا سپری می شد. او فامیل نزدیکی نداشت و از افراد فامیل کاوه هم کسی تمایل نداشت با آنان رفت و آمد کند. پس از احوالپرسی با جمع، دستی را روی بازویش احساس کرد. هنگامی که بهاره را با لبخند کنارش دید، نفس آسوده ای کشید.

بهاره گفت: «بیا گوشه ای خلوت بنشین، مطمئنم کلافه شدی.»

کاوه در حالی که کنار او روی مبل می نشست و نوشیدنی اش را جرعه جرعه می نوشید آرام گفت: «دلم برای اینجا و برای میهمانیهای فامیلی خیلی تنگ شده بود.»

بهاره تبسمی کرد و هیچ نگفت. کاوه به اطرافش نگاه کرد، به آن اتاق بزرگ با گچ بری و آینه کاریهای هنرمندانه، چهل چراغ باشکوهی که از سقف آویزان بود و مبلمان گرانبهای خانه چنان خیره اش کرده بود که گویی برای نخستین بار است که آنها را می بیند. زنان و مردان شاد با هم گفتگو می کردند و صدای خنده گوش نوازشان فضا را پر کرده بود، جوانان با بی خیالی سربه سر هم می گذاشتند و درباره تجربه هایشان بلوف می زدند. کاوه آه کشید. راستی که زندگی او و سمانه فرسنگها با این زندگی فاصله داشت. زندگی آرام و ساکتی که بسیار متفاوت تر از نوع زندگی ای بود که کاوه به آن خو گرفته بود. آیا داشت حسرت از دست دادن آن را می خورد، چه شده بود؟ او که با میل خودش از همه چیز دست کشیده بود!

romangram.com | @romangram_com