#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_33
صدای گرم و لطیف بهاره او را به خود آورد. «تو فکری؟»
«به میهمانی باشکوهی که مادر ترتیب داده فکر می کردم.»
«بله، مثل همیشه.» سپس میوه ای را که پوست کنده بود در دست کاوه گذاشت و گفت: «برای تو پوست کندم، تا برگردم مشغول شو.»
کاوه که از ابراز محبت بهاره احساس خوبی وجودش را در بر گرفته بود به او نگاه کرد که از کنارش بلند شد و به سمت یکی از دوستانش رفت که تازه وارد آن جمع پرهیاهو شده بود. مدتی نگذشت که خانم افشار کنارش آمد. ناگهان او را در آغوش کشید و با صدایی که از شوق می لرزید گفت: «احساس می کنم باز پسر خودم شدی... کاوه خودم.»
کاوه از این ابراز محبت آشکار مادرش چنان متحیر شد که برای چند لحظه دست و پایش را گم کرد. همان طور که خانم افشار او را محکم در آغوش می فشرد تنها با صدایی لرزان توانست بگوید: «مادر، من همیشه پسر شما بودم.»
خانم افشار در حالی که او را رها می کرد اشک هایش را زدود و گفت: «انگار به چند سال قبل برگشتیم. همه چیز درست مثل آن زمانهاست، مثل چند سال قبل.» و باز اشکش در چشمهایش حلقه زد و ادامه داد: «کاوه تو تنها فرزند منی، من و پدرت با هزار امید و آرزو تو را بزرگ کردیم. عزیزم خیلی دوستت دارم. این چند سال برای ما مثل قرن گذشت. هیچ وقت نتوانستیم درست و حسابی با تو صحبت کنیم، چه برسه به اینکه یک دل سیر رویت را ببینیم.»
کاوه برای نخستین بار در طول زندگی اش شاهد چنین برخورد عاطفی از جانب مادرش بود. در نتیجه بسیار هیجان زده و متأثر شد. او می دید مادرش که زنی تودار و بسیار خوددار است حالا در مقابل چشمهای همه او را می بوسد و با محبت در آغوش می کشد و از دلتنگی اشک به چشم می آورد. کاوه بسیار تحت تأثیر مادرش قرار گرفته بود. هنگامی که خانم افشار از او پرسید از زندگی اش راضی است یا نه، دست او را محکم در دست فشرد و با لحنی پر صداقت و غمگین همراه با بغض پاسخ داد: «می دانی مادر، من در مرز چهل سالگی ام. دیگر آن قدر جوان نیستم که بتوانم مدتها در انتظار بچه بمانم... ایراد هم... از سمانه است. خیلی دوا و درمان کردیم، ولی جواب نگرفتیم. جدا از
__________________
احساسي که خودم به بچه دارم، دوست دارم شما هم طعم نوه داشتن رو بچشيد. بچه شيريني زندگيه، ولي...»
خانم افشار باز او را به خود فشرد و گفت:«آخ، کاوه، کاوه، پسرم، چقدر دلم ميخواهد نوه ام را ببينم و در آغوش بکشم. آن وقت با خيال راحت بي هيچ آرزويي از اين دنيا ميرم.»
کاوه با صدايي لرزان و بغض آلود گفت: «اين چه حرفيه مادر، اگه بدانيد من هم مثل شما آرزو به دلم... نميدانم ديگه چه کاري مانده که بايد براي اين موضوع انجام بدم.»
خانم افشار دست او را در دست گرفت و به چهره مغموم پسرش نگريست و باز اشک به چشم آورد.
romangram.com | @romangram_com