#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_34
«ميداني که چقدر دوستت دارم. ميداني که زندگي من، تو هستي. آيا حاضري من و پدرت را خوشحال کني؟ ما که خواسته زيادي نداريم. ما پيرمرد و پيرزني هستيم که شايد فردا نفسي در سينه نداشته باشيم. براي ما فرصتي باقي نيست.»
کاوه از حرفهاي مادرش متاثر شد و اشک در چشمهايش حلقه زد. چطور مادرش که زني مقتدر و مسلط به خود بود، اين چنين تسليم اندوه شده بود. چطور تا اين حد با مرگ کنار آمده و آن را نزديک خود احساس ميکرد. قلب رئوف و مهربانش طاقت ديدن چهره پر خواهش مادرش را نداشت که چنين درمانده به او مينگريست. کاوه با اندوه گفت: «مادر خواهش ميکنم گريه نکنيد. من هر کاري به خاطر خوشحالي شما انجام ميدهم، هر کاري.»
« قول ميدي پسرم؟ به من قول ميدي؟ از ما سن و سالي گذشته. بگذار اين دم آخر چشممان به ديدن نوه روشن بشه. حال پدرت هم با اين قلب بيمارش از من بهتر نيست. ما آفتاب لب بوميم، در حسرت ديدن نوه مان هستيم. آيا اين خواسته زيادي است؟»
«نه... اين حق هر پدر و مادريه که... »
خانم افشار بي توجه به صحبت او گفت: «پسرم فراموش نميکني که به مادر دل شکسته ات قول دادي؟ مگر نه؟»
«نه مادر.»
خانم افشار با کنجکاوي به صورت او خيره شد و در حالي که چشمهايش را پاک ميکرد همان صلابت هميشگي به چهره اش باز گشت. گفت: «اميدوارم پسرم همان طوري باشه که همه ميگويند. از پير و جوان از يک خصوصيت اخلاقي ياد ميکنند و تو با يک ويژگي بارز ميشناسند و آن اينکه کاوه به شدت به حرفش پايبند است و قولهايش هيچ گاه فراموش نشده.» و از کنار او بر خواست.
کاوه متحير از چنين تغيير ناگهاني در جاي خود ماند. هنگام صرف شام بهار برايش از اتفاقات چند سال گذشته گفت و کاوه در خلال صحبتهاي او بيش از پيش به اين موضوع واقف شد که او ديگر آن دختر لوس و خود خواه چند سال پيش نيست، بلکه تبديل به دختر با شخصيت و خوش صحبت و البته به مراتب زيباتر شده است. زيبايي غريبي که دل خيلي ها را به راحتي ميلرزاند.
پس از صرف شام ميهمانها به اتاق پذيرايي هدايت شدند. در ميان هياهوي جوانان فاميل، کيک بزرگي روي ميز گذاشته شد. خانم افشار کنار آن رفت. همهمه ميهمانان کم کم فرو نشست و جاي خود را به سکوت سنگيني داد. خانم افشار شمرده و محکم شروع به صحبت کرد. لحن سرد و برنده و چشمهاي نافذش شنوندگان را مجاب ميکرد تا سکوت خود را حفظ کنند و به دقت به او گوش دهند. پس از مقدمه چيني فراوان و تشکر از ميهمانان مکثي کرد و ادامه داد: «همه ما اينجا جمع شديم تا چشن کوچکي براي بازنشستگي افشار برگزار کنيم، ولي حالا خيلي خوشحالم که خبر ديگري را هم به شما ميدهم.»
مکثي کرد و به بهاره و کاوه که کنار يکديگر ايستاده بودند نگريست و ادامه داد: « خوشحالم که بگويم کاوه متوجه اشتباهش شده و براي هميشه به آغوش خانواده برگشته.»
هياهو و همهمه اي ميان مهمانان در گرفت. جوانان شروع به سوت کشيدن و کف زدن کردند. همه سرها به سمت او برگشته بود و تاييد و رضايت در چهره ها مشخص بود. همه تبريکات خود را با صداي بلند ابراز ميکردند. تعجب در چهره دو نفر به خوبي مشهود بود. کاوه از ضربه حرف مادرش گيج به نظر ميرسيد و آقاي افشار که حيرت زده نگاهش به ترتيب از پسرش به همسرش ميچرخيد.
بهاره لبخندي دلنشين بر لب آورد و دست خود را دور بازوي کاوه حلقه کرد. کاوه سردرگم و گيج و مبهوت به نظر مي آمد. دستش را به ستوني که کنارش قرار داشت تکيه داد و وزن خود را به آن تحميل کرد. زانوانش ميلرزيد. ضربه چنان سنگين بود که حتي نفس کشيدن را هم برايش سخت کرده بود. منظورشان چيست؟ سرش سنگين شده بود. ادامه حرفهاي مادرش را نفهميد تا آنجا که صحبت از سمانه به ميان آمد.
«همان طور که همه اطلاع دارند کاوه، چند سال پيش مرتکب اشتباهي شد که همه آن را به پاي جواني اش ميگذاريم. اشتباهي که نام ازدواج به آن ميدهيم. با دختري بي اصل و نسب و بي فرهنگ که همه از نيتش با خبر بوديم. اين دختر چنان نالايق است که حتي توانايي به دنيا آوردن وارثي براي خانواده ندارد. در صحبتي که با پسرم که خود او هم به شدت از اين موضوع رنج ميکشد. کاوه خودش هم به نتايجي که ما از ابتدا رسيده بوديم رسيده و دوباره به آغوش ما برگشته. امشب به من قول داده که من و پدرش را از ديدن نوه محروم نکند. فرزندم به خاطر احساساتي بودن و قلب مهربانش مورد سوء استفاده قرار گرفته. ميدانم به همين دلايل از عهده او خارج است که خودش به تنهايي اين مشکل را حل کند. افشار ترتيب کارها را خواهد داد. سعي ميکنيم هر چه سريع تر مراحل طلاق انجام شود و هنگامي که خانه از لوث وجود اين دختر پاک شد... »
romangram.com | @romangram_com