#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_35
مکثي کرد و با نگاهش در ميان جمعيت به جستجوي بهاره پرداخت و بر چهره زيباي او ثابت ماند.
«بله، وقتي خانه از لوث وجود اين دختر پاک شد، بهاره جان ميتواند با خيال راحت قدم به خانه خودش بگذارد، فقط ميماند يک موضوع...»
کاوه سرش را پايين انداخته بود. صورتش از شدت خشم برافروخته بود. در حالي که صحبت از چگونگي طلاق سمانه بود آرام سرش را بلند کرد و آرام گفت: «بسه. بسه»
خودش هم نميتوانست صدايي را که از دهانش خارج ميشود بشناسد. صدايي خشن و پر از نفرت. دندانهايش از شدن خشم بر هم ساييده ميشد. بهاره که کارش ايستاده بود با تعجب به او نگاه کرد.
«چه شده کاوه جان، حالت خوب نيست؟»
کاوه با حرکتي سريع دست او را از بازوي جودش جدا کرد و بي اختيار از ميان جمعيت به سمت مادرش رفت. از ميان دندانهاي کليد شده اش تنها يک کلمه بيرون مي آمد. «بسه!» صداي آرامش رفته رفته تبديل به فرياد شد. با صداي او ههمه ها خوابيد و همه ساکت شدند. هيچ ## کاوه صبور و مهربان را تا اين شدت خشمگين به خاطر نمي آورد. انفجار غير قابل تصور خشم کاوه همه را متحير کرده بود. او رو به روي مادرش ايستاد و چشم در چشمهايي دوخت که مغرورانه به او خيره شده بود.
«مادر، مادر، چطور ميتوني... در مورد سمانه اين طور صحبت کني؟»
صدايش بريده بريده به گوش ميرسيد. خانم افشار سعي ميکرد خونسرديش را حفظ کند گفت: «تو به من قول دادي، فراموش کردي؟»
«شما به من گفتيد آرزوي ديدن فرزندم را داريد، من هم به شما قول دادم که هر کاري از دستم ساخته باشه انجام بدم و کوتاهي نکنم.»
خانم افشار پيروزمندانه و با لحني خشن گفت: «خوب است. خودت هم حرفهاي من را مقابل جمع تاييد ميکني. بگو چطور ميخواهي از يک زن نازا من را صاحب نوه کني؟»
کاوه نگاهي طولاني به مادرش انداخت و گفت: «اگر ميدونستم منظور شما از حرفهايي که زديد و قولي که از من خواستيد به معناي رها کردن سمانه است هيچ وقت چنين قولي نميدادم.»
«چه مزخرفها، حالا که به زبان آوردي.»
romangram.com | @romangram_com