#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_36

کاوه با تاسف گفت: «فقط نميتوانم خودم را ببخشم که چطور تا اين حد خوشبينانه فکر کردم... فقط ميتوانم به شما قول بدم هر کاري از دستم بربيايد براي بچه دار شدن انجام بدم.»

«و اگر نشد؟»

کاوه که حسابي کلافه بود گفت:«مادر ، مادر چرا نميفهميد... من اگر بچه اي هم بخواهم از سمانه ميخوام، نه از ## ديگه اي. اگر در سرنوشتم بچه اي نباشه به جنگ خدا که نميتونم برم. بايد آن را بپذيرم. من سمانه را ترک نميکنم. چون دوستش دارم. چون عاشقانه دوستش دارم! »

با حرکت دست مادرش را که ميخواست چيزي بگويد ساکت کرد

«کاش يکي از شما حرف من را ميفهميد. من براي سمانه دل سوزي نميکنم، من دوستش دارم. تا وقتي هم که مرگ من را از او جدا نکنه کنارش ميمانم. خسته ام کرديد... خسته شدم از تکرار اين حرفها. از تکرار اين حرف به خودم و شما که سمانه زن لايق و مهربانيه. از تکرار اينکه شما روزي او را ميپذيريد.»

__________________

ناگهان ساکت شد.مثل اینکه برای نخستین بار حقیقت را درک کرد،حقیقتی که تمام مدت از آن فرار کرده بود، حقیقتی که نمی خواست بپذیرد.این خانواده هیچ گاه سمانه را نمی پذیرفت، حتی اگر هزار سال هم می گذشت. دلش گرفت و قلبش به خاطر سمانه فرو ریخت. سمانه که تمام این سالها بهتر از او همه چیز را درک کرده وبا بزرگواری به امید های او، دل خوش کرده بود .باید برمی گشت، باید پیش سمانه بر می گشت. صداها در گوشش می پیچید، ولی مفهومی نداشت باید به سرعت آنجا را ترک می کرد. دستی بازویش را گرفت تا مانع رفتنش شود. باخشونت آن راکنار زد. بهاره با چشمهای اشک آلود مقابلش بود. نمی دانست چه بگوید. آیا از چشم های بهاره اشک جاری بود یا آن چشمها آینه چشمهای خودش بود .

زمزمه کرد:«به تو گفته بودم بهاره، ماهیچ وقت با هم خوشبخت نمی شیم .من سمانه رو دوست دارم.»

با بغضی که در گلو داشت به سختی نفس می کشید. صدای پدرش که او را به نام می خواند نشنیده گرفت.

هنگامی که در اتومبیلش را باز کرد با خود عهد کرد هرگز قدم به آن خانه نگذارد.با حسرت و اندوه به خانه بزرگ و سفیدرنگ نگریست. گویی می خواست آخرین تصویر از خانه کودکی اش را در ذهن حک کند یا شاید هم برای همیشه محو کند. اشک در چشمهایش حلقه زد.

«باید برم، سمانه منتظرمه.»

سمانه روزهای پایان بارداری اش را می گذراند.چنان سنگین شده بود که به سختی قادر به راه رفتن بود. در چند ماه اخیر اغلب عصر ها همراه سهند به پیاده روی می رفت، ولی این اواخر حتی رفتن از اتاقی به اتاق دیگر هم برایش مشکل شده بود. کاوه که هنوز به سختی با شوق پدر شدن خود کنار آمده بود سعی می کرد زمان بیشتری را با سمانه بگذراند.

چند روز پس از آن مهمانی عذاب آور بود که سمانه مژده بارداری اش را به او داده بود.کاوه که احساس می کرد با شنیدن این خبر به سختی قادر است روی پا بند شود با غرور و خوشحالی سمانه را در آغوش کشید.

romangram.com | @romangram_com