#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_37
شب پاییزی سردی بود.سمانه بی قرارمجله ای را که در دست داشت ورق می زد.سهند را صدا زذ:«سهند جان، یک بار دیگر باشرکت کاوه تماس می گیری؟»
سهند در حالی که کنار او می نشست گفت:« صد دفعه زنگ زدم، کسی جواب نمی ده.شرکت این موقع شب تعطیله.مطمئنم کاری واجب واضطراری
__________________
جراحتش مختصره. همین الان به بیمارستان می رم و فوری به تو اطلاع می دم.»
سمانه با صدایی آرام که خودش هم آن را نمی شنید زیر لب زمزمه کرد: «نه... نه... من هم می ام.»
«تو حالت خوب نیست. مطمئن باش فوری با تو تماس می گیرم.»
نگاه گنگ او به سمت برادرش چرخید.
«نه، من هم می ام.»
مهند با دیدن چهره مسخ شده و مصمم او اصرار را بی فایده دید. به سمانه کمک کرد تا سریع لباس بپوشد. او همراه خواهرش به سمت بیمارستان حرکت کرد تا سریع لباس بپوشد. او همراه خواهرش به سمت بیمارستان حرکت کرد. در تمام مسیر سمانه ساکت و مبهوا به بیرون خیره شده بود. هنگامی که رسیدند مهند سریع تر از سمانه خود را به اطلاعات بیمارستان رساند. سپس با عجله به سمت اتاقی رفت که کاوه در ان بستری بود. می خواست پیش از رسیدن سمانه از حال او مطلع شود ولی با دیدن کاوه که با صورتی مجروح و پیشانی باندپیچی و دست گچ گرفته روی تخت بیهوش افتاده بود، چنان غافلگیر شد که قدرت کوچکترین حرکتی نداشت.
سمانه کنار مهند رسید و مبهوت از کنارش گذشت و آرام به سمت تخت کاوه رفت. چند لحظه به چهره او خیره شد سپس دست سرد او را محکم در دست گرفت.
مهند با صدای بغض الودی گفت: »سمانه جان بهتره به خانه بری. می بینی که حال خودت هم خوب نیست. خواهش می کنم به خانه برگرد.»
سمانه بی ان که چشم از کاوه بردارد آرام گفت: «کنارش می مونم.»
romangram.com | @romangram_com