#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_38
صاف روی صندلی نشست. سهند چند دقیقه ای کنارش ماند، سپس به سمت پرستاری رفت که برای تزریق به اتاق کاوه آمده بود. از او سراغ دکتر را گرفت. آن طور که دکتر بیمارستان برای سهند تعریف کرد، کاوه با اتومبیلی که پسر جوانی راننده آن بود تصادف کرده. پسر پس از تصادف متواری شده بود. پس از انتقال کاوه به بیمارستان به دلیل شکستگی استخوان جمجمه فوری عملی روی سرش انجام شده. در پاسخ مهند که پرسیده بود ایا حال کاوه وخیم است تنها گفته بود: «باید به خدا امید داشت، شدت جراحت بسیار بالاست. ولی به خدا توکل کنید.»
سهند انچه دکتر گفته بود را از سمانه پنهان کرد. از آنجا که تنها یک همراه می توانست در بیمارستان بماند به ناچار به خانه بازگشت. سمانه ساعت ها بی انکه از جایش تکان بخورد خیره به کاوه نگریست. دلش خبر از حادثه شومی می داد. چیزی ناخوشایند و قوی در فضای اتاق جریان داشت. احساس کرد دست سردی شروع به فشردن قلبش می کند. کاوه را دوست داشت. کاوه را خیلی دوست داشت. عمق عشقش به کاوه را به وضوح احساس می کرد. عشق و محبت کاوه در این سالها سمانه را کم کم با این حس زیبا آشنا کرده بود طوری که او دیگر آن کابوس وحشتناک را از خاطر برده بود. حالا کاوه عزیز و مهربانش مجروح و بیهوش روی تخت بیمارستان افتاده بود و سمانه نمی توانست در ازای تمام چیزهایی که کاوه به او داده بود کوچکترین کاری برایش انجام دهد. دست سرد باز قلبش را فشرد. تازه دریافت کاوه پشتیبان بزرگی برای او بوده است. تصاویر زندگی مشترکشان از جلوی چشمهایش رژه می رفت. او هیچ گاه با سمانه درشتی نکرده بود. به خاطرش از همه چیز گذشته بود، هرچند هیچ وقت این موضوع را به زبان نیاورد و همیشه به سمانه می گفت به خاطر مشکل شخصی ترجیح می دهد دیگر با خانواده اش رفت و آمد نکند ولی سمانه به خوبی از واقعیت با خبر بود. همیشه مهربان بود، آرام، صبور، استوار و محکم. دست سرد محکم تر قلبش را فشرد. با وحشت به اینده ای فکر کرد که جای خالی کاوه را در ان مجسم کرد. تنس لرزید. کاوه بیشتر از آنچه دیگران می گفتند خوب و کامل بود. سرش را با خستگی تمام روی دست کاوه گذاشت و زیر لب گفت: افسوس کاوه، افسوس... کاش از همان اول زندگی مان خوب او را شناخته بودم... کاش اجازه نمی دادم این کابوس لعنتی لذت زندگی قشنگ مون رو از من بگیره... کاوه عزیزم برگرد.
با توجه به حادثه پیش آمده سمانه پرونده پزشکی خود را به دکتر زنان همان بیمارستان سپرد. سهند ترجیح می داد سمانه به خانه برود و استراحت کند. ولی متاسفانه با هیچ ترفندی موفق نمی شد او را به این کار وادارد. سمانه شب ها کنار تخت کاوه می نشست و به چهره ی مهربان او خیره می شد. زمانی که کاوه به هوش می آمد برایش صحبت می کرد. خاطرات شیرین شان را مرور می کرد و به چشمان شوهرش خیره می شد و سعی می کرد آرامش حاکم بر آن را به وجود پریشانش برگرداند.
وقت زایمان که فرا رسید با کمک پرستاری به بخش زایمان منتقل شد و فرزندش را به دنیا آورد. او که زایمان سختی را پشت سر نهاده بود دو روز مجبور به استراحت مطلق شد. در تمام این مدت سهند بود که سمانه را از حال کاوه مطلع می کرد. هنگامی که از بخش مرخص شد بی درنگ همراه دختر کوچکش به اتاق کاوه رفت. برخلاف تصور سمانه و صحبتهای سهند او با تاثر دریافت حال کاوه وخیم تر شده.
در چارچوب در ایستاد و به او خیره شد. کاوه لبخند زد، انتظار در چهره اش موج می زد و حلقه اشکهایش به وضوح قابل رویت بود. آرام زمزمه کرد: «سلام.»
سمانه که با وحشت به حجم انبوه دستگاههایی که به بدن او متصل بود می نگریست سلامی گفت و به سمت تخت او دوید. به نظر می آمد کاوه در این دو روز نحیف تر و شکسته تر شده. صدای تنفس سنگینش سمانه را می ترساند. قفسه سینه اش به سختی بالا و پایین می رفت. سمانه نمی توانست آنچه را می بیند باور کند. این مرد فرتوت که خون زیادی از بدنش خارج شده و جمجمه اش به شدت آسیب دیده بود شباهت اندکی با کاوه او داشت. نه او این را باور نداشت. نمی توانست بپذیرد که کاوه میان مرگ و زندگی دست و پا می زند. او دریافت که تمام گفته های برادرش جز دروغی شیرین چیز دیگری نبوده است.
دکترها شوهرش را جواب کرده بودند و همه اینها را کاوه بهتر از او می دانست. می دانست که قصه زندگی اش رو به اتمام است مگر اینکه معجزه ای رخ دهد. کاوه می دانست این معجزه روی نخواهد داد.
سمانه به نوزاد کوچکی که در آغوشش به خواب رفته بود چشم دوخت. کاوه هم به دخترش نگریست و با صدایی آرام گفت: «سمانه جان کمی جلوتر بیارش.»
سمانه نوزاد را جلو برد. کاوه تا جایی که می توانست سرش را بالا آورد و فرزندش را برای نخستین بار بوسید، سپس با سختی خودش را روی تخت رها کرد. وحشت زده به سمانه چشم دوخت که با چشمهای گشاد شده مقابلش نشسته بود. نمی دانست با چه حرف و حدیثی می تواند هراس را از او دور کند. با چشم های آرامش به او نگریست و گفت: «خیلی تلاش کردم بمونم تا فرزندمون رو ببینم حالا با آرامش می رم و می دونم تو از هیچ چیز براش دریغ نمی کنی و ...»
سمانه میان حرفش امد و با صدایی که از غم و اندوه لبریز بود گفت: «چرا این حرف رو می زنی کاوه؟ تو برمیگردی و با هم دخترمون رو بزرگ می کنیم. باید برگردی، ببین چه دختر قشنگی داریم. تو می دونی من چقدر به وجودت نیاز دارم... نباید من رو تنها بذاری.»
کاوه با چشمهای نمناکش به سمانه نگاه کرد که سرسختانه در حال مبارزه با واقعیت بود.
«با تقدری نمی شه جنگید سمانه جان نمی شه.»
romangram.com | @romangram_com