#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_39
مکثی کرد. نفسش سنگین شده بود ولی سوالی که ازارش می داد وادارش کرد تا سخن بگوید.
«من، تو رو... تو رو خیلی دوست دارم عزیزم. فکر می کنم تا حالا این رو درک کرده باشی... ولی، ولی... منظورم اینه که می دونم اول به خاطر ثروتم و به خاطر شرایطت با من ازدواج کردی... می دونم دوستم نداشتی ولی... ولی حالا چی؟»
با چشمهای خسته و منتظرش منتظر پاسخ ماند.
«حالا چی سمانه؟ دوست دارم؟... دوست دارم حقیقت رو بدانم. من رو دوست داری؟»
صدای هق هق سمانه در اتاق پیچید. افسوس و شرم آزارش می داد. جسرت سالهای خوب گذشته دلش را چنگ می زد.
«کاوه جان اشتباه می کردم که... من هم دوستت دارم. به خدا بی نهایت دوستت دارم. برگرد کاوه، می خوام این رو ثابت کنم. می خوام تلافی تمام این سالها رو بکنم تو فقط برگرد... برگرد کاوه.»
باز هم به هق هق افتاد. کاوه نفسی از سر آسودگی کشید و گفت: «راحت شدم سمانه جان. این سوال مثل خوره به وجودم افتاده بود.» و دستش را به سختی بالا آورد و دانه های اشک را از روی صورت خیس و غمناک سمانه زدود.
«گریه نکن عزیزم. من دوست ندارم تو ور گریان ببینم. می خواهم تصویر تو برام همان زن محکم و شجاعی باشه که تمام مدت به او متکی بودم. خواهش می کنم به خاطر من چشمهات را پاک کن.»
سمانه لب به دندان گزید و در حالی به سختی جلوی ریزش اشکهایش را می گرفت سعی کرد لبخندی بر لب بیاورد.
__________________
« این طور خوبه ؟ »
« خوبه ، خیلی خوبه سمانه جان .»
romangram.com | @romangram_com