#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_77
صدای سمانه به گوش رسید: «بله؟»
«در رو باز کنید.»
لحظه ای سکوت برقرار شد. سمانه نمی دانست درست شنیده و این صدا، صدای مادرشوهرش است یا نه... که این بار صدای پدر کاوه او را به خود آورد.
«افشار هستم.»
سمانه که صدایش از شدت هیجان می لرزید گفت: «بفرمایید، خوش آمدید.»
در را گشود و به سرعت به سمت اتاق پاییزان رفت.
پاییزان آسوده خاطر در حال مطالعه دروسش بود.
«پاییزان، پاییزان...»
او سرش را از روی کتاب بلند کرد و به مادرش که بسیار هیجان زده به نظر می رسید نگریست. گفت: «چی شده مامان؟»
«مادربزرگ آمده، عجله کن بیا.» و سریع در را بست.
دستی بر موهایش کشید و به استقبال مادرشوهر و پدرشوهرش رفت. برخورد خانم افشار با او مثل همیشه بود. برخورد دو غریبه و باز هم همان لبخند پنهانی آقای افشار تکرار شد و به او قوت قلب داد. پس از نشستن و پذیرایی، سکوت سنگینی بر فضا حاکم شد.
چند دقیقه گذشت تا خانم افشار به سردی پرسید: «نوه ام خانه نیست؟»
romangram.com | @romangram_com