#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_78

«چرا خانم، تا شما چای بنوشید آمده.»

آقای افشار نگاهی مهربان به سمانه انداخت و جویای حال و وضعیت او شد. از اوضاع شرکت پرسید. از وضع مالی آنان، از کار سمانه و دختر خوبی که تربیت کرده. صحبت به پاییزان که رسید ناگهان خانم افشار صحبت شان را قطع کرد و با بی حوصلگی گفت: «چه حرفهایی می زنی افشار، مثل اینکه فراموش کردی غزل نیمی از وقتش رو کنار ما گذرانده و ما هم نقش موثری در تربیتش داشتیم.»

سمانه تأیید کرد و آقای افشار سکوت. در همین هنگام پاییزان وارد شد. آقای افشار ایستاده و او را در آغوش کشید. حلقه اشک در چشمهایش به وضوح قابل رویت بود. ولی خانم افشار بی اعتنا به او نشست و تنها به رو به رویش خیره شد، حتی هنگامی که پاییزان صورتش را بوسید هیچ حرکتی نکرد.

پاییزان کنار آقای افشار نشست و پیرمرد مهربانانه دستش را دور شانه او حلقه کرد. خانم افشار سکوت اختیار کرده بود.

پاییزان رو به او کرد و با خوشرویی گفت: «مادربزرگ، خیلی خوش آمدید. خیلی دلم براتون تنگ شده بود.»

خانم افشار پوزخندی زد و گفت: «بله، البته با رفتاری که پیش گرفتی مهر و محبتت رو به ما ثابت کردی. من رو که تونستی قانع کنی. معلوم است مفهوم علاقه و حرمت خانواده رو کاملا می دونی.»

سمانه گفت: «خانم افشار، فکر نمی کنم پاییزان به خودش اجازه بده هیچ وقت مستقیم یا غیرمستقیم به شما بی حرمتی کنه.»

خانم افشار بی تفاوت به حرف سمانه ادامه داد: «قصد من از آمدن به اینجا فقط یک چیزه. باید برای خودم یک موضوع روشن بشه. باید بفهمم نوه ام چقدر قدرشناسه، باید بفهمم در تربیت و شناختنش اشتباه کردم یا نه؟»

«من همیشه سعی کردم قدردان محبتهای شما باشم... من...»

خانم افشار دستش را به علامت سکوت بالا برد و با تمسخر گفت: «البته غزل جان، باید بگم تو به بهترین شکل ممکن ازمن قدردانی کردی. آن قدر که من تا آخر عمر شرمنده ات می مانم.» سپس جرعه ای چای نوشید و شمرده گفت: «گوش کن غزل. می خوام به سوالاتم خوب فکر کنی و بعد به درستی

__________________

جواب بدی، فهمیدی؟))



romangram.com | @romangram_com