#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_76

آرش مدتی طولانی به او خیره شد. «تا حالا کسی به شما گفته چشمهاتون مثل چشمهای یک ساحره است و آدم رو جادو می کنه؟!»

پاییزان همچنان با ابرویی گره خورده به او می نگریست. «این چه ربطی به سوال من داره؟»

«فرض کنید من رو هم جادو کرده.»

در چشمهایش که به او خیره شده بود چیزی زبانه کشید. پاییزان با لحن سردی گفت: «به هر حال حرف من همونه که گفتم... قصد ازدواج ندارم.»

«مطمئنید؟»

«بله.»

آرش سرش را به عقب برد و خنده بلندی سرداد. «خیلی هم مطمئن نباشید.» و سرش را جلو آورد و به او نزدیک شد. ناگهان چهره اش جدی و خشن شد و گفت: «در زندگیم اتفاق نیفتاده که چیزی رو بخوام و نتونم به دستش بیارم. شما هم از این قاعده مستثنی نیستید.»

پاییزان چند بار دهان باز کرد تا چیزی بگوید، اما موفق نشد. نگاه خالی از احساس آرش به او خیره بود. به سرعت دستش به سمت کیفش رفت و آن را برداشت. بی آنکه خداحافظی کند فوری از رستوران خارج شد. تا شب، با حیرت و تعجب به رفتار او می اندیشید و به نگاه عجیب و چهره دگرگون شده اش فکر کرد. مثل فیلمهای ترسناک بود. مثل اینکه در یک لحظه ذات واقعیش رو در صورتش دیده بود. تلفن را برداشت و جواب نهایی را به مادربزرگ اطلاع داد. این ملاقات آخری، جای هیچ شکی و شبهه ای برایش باقی نگذاشته بود. پس از اینکه خلاصه ای از ملاقاتشان را شرح داد در نهایت متوجه شد خانم افشار کلمه ای از حرفهایش را باور نکرده. مادربزرگ با نارضایتی گفت درست نیست که او برای توجیه خودش به دیگران تهمت و افترا بزند و گفت او از نوجوانی ثریا را می شناسد و در طول این مدت هم که با آرش آشنا شده جز مهربانی و محبت چیز دیگری از او ندیده است. آرش بسیار آرام و صبور است. پس، چطور ممکن است چنین پسر خونگرمی بتواند این طور با نوه اش حرف بزند و باز به پاییزان تاکید کرد که دروغگویی صفت پسندیده ای نیست.

پاییزان پس از خداحافظی با او چند دقیقه حیرت زده پای تلفن میخکوب ماند. برایش هیچ جای بحث دوباره ای در مورد آرش وجود نداشت. خانم افشار هم سعی کرد با رفتار سردی که در پیش گرفته او را راغب به ادامه این رابطه کند و چون متوجه شد با این روش نمی تواند پاییزان را مجاب کند سعی کرد با تندی و خشونت او را به راه آورد. بحث داغ آن دو که به گذشته و زندگی کاوه کشیده شد، تنها باعث شد پاییزان با دلخوری شدیدی که از خانم افشار پیدا کرده بود دیگر با او صحبت نکند و به منزلشان هم قدم نگذارد.

احساس عذاب وجدان او را آرام نمی گذاشت. رودرروی مادربزرگ ایستادن بدترین چیزی بود که می توانست برایش اتفاق بیفتد. خانم افشار چنان با او ملایم و مهربان بود که این رفتار از جانب وی برایش تعجب آور بود. حس می کرد مادربزرگش تبدیل به سنگ شده و هیچ چیز در او نفوذ نمی کند. سردرگم و خسته به انبوه کتابهایی که باید برای امتحان مطالعه می کرد چشم دوخت. هرگاه کتابی را باز می کرد مطالب آن به راحتی از جلوی چشمهایش می گریخت. حواس پراکنده اش به هیچ وجه قصد آشتی با او را نداشت، ولی باید سعی کند درسهایش را مرور کند، سعی کند ذهنش را متمرکز کند و سعی کند به مادربزرگش فکر نکند.

__________________

زمستان به نیمه رسیده بود. فصل امتحانات آغاز شد و پاییزان سخت در حال درس خواندن بود. مدت زمان زیادی از قهر خانم افشار و نوه اش می گذشت. خانم افشار سرانجام در بعدازظهری سرد و زمستانی تصمیم گرفت فکری را که مدتها بود ذهنش را به خود مشغول کرده به اجرا درآورد. به سوی شوهرش رفت که کنار شومینه نشسته بود و مشغول مطالعه بود. اعلام کرد عازم خانه کاوه است و در مقابل نگاههای خیره وی با لحنی بی تفاوت ادامه داد: «برای آینده غزل مجبورم این کار را انجام بدم. امیدوارم با این کار متوجه بشه چقدر به او علاقه مندم.»

آقای افشار از جا برخاست و با لبخند گفت که همراهش خواهد آمد و بی هیچ حرف دیگری عازم خانه پسرشان شدند. خانم افشار در طول مسیر کوچک ترین کلامی به زبان نیاورد و از چهره سختش هیچ چیز قابل خواندن نبود. با دیدن خانه کاوه، غمی کهنه و قدیمی در چشمهای او زبانه کشید. اندوهی جانکاه به قلبش چنگ زد و خاطرات تنها پسرش با بی رحمی مقابل چشمهایش جان گرفت. سعی کرد ظاهرش را حفظ کند. چشمهایش همان حالت سرد همیشگی را به خود گرفت. دستش را به سمت زنگ برد و محکم آن را فشرد.

romangram.com | @romangram_com