#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_74

«منظورتون رو از همه متوجه نمی شم. اگه منظورتون از همه دوستان و آشنایانه، بله، شماره موبایلم رو دارند.»

__________________

درست نیست شماره موبایلتون رو به همه بدید.»

پاییزان با ناباوری به او نگریست. «آن قدر به من نگید چه چیزی درسته و چه چیزی غلطه، فکر می کنم عقلم آن قدر برسه که بفهمم شماره ام رو به چه کسایی بدم. به نظر من شما آدم فوق العاده بدبینی هستید. خودتون چی کار می کنید؟ لابد یک خط تهیه می کنید و شماره اش رو به کسی نمی دید. شاید هم به عنوان دکور ازش استفاده می کنید؟»

آرش با لذت به او نگریست که دندانهایش را از خشم به هم می فشرد.

«من قصد ناراحت کردن شما رو ندارم. شما خیلی جوانید و بعضی مواقع ناپخته عمل می کنید.»

«این نظر شماست.»

«نظر من مهم نیست؟»

«چرا، برای خودتون، خانواده تون، دوستانتون مهمه، ولی من با نظر شما موافق نیستم. بعضی از عقاید شخصیه.»

آرش موذیانه خندید. «عزیزم، پس از ازدواج که دیگه امر شخصی وجود نداره. پس بهتر نیست از همین حالا همه کارها رو عمومی کنیم؟»

پاییزان عبوسانه به او خیره شد. «کی گفته من با شما ازدواج می کنم که این قدر با اطمینان حرف می زنید.»

«چرا؟ از من خوشتون نمی آد؟»

به نظر نمی آد ذره ای از خشم پاییزان ناراحت شده باشد یا از سخنان تند و تیزش دلخور باشد. مثل اینکه با هر حرف یا حرکت او تفریح می کرد.

romangram.com | @romangram_com