#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_72

خانم افشار چندان به این مسئله راضی نبود، ولی با پافشاری پائیزان با اکراه تسلیم شد و رضایت داد.

او حالا باید به رستورانی می رفت که مادربزرگ برایشان میز رزرو کرده بود. زنگ در به صدا درآمد. پائیزان آرام در را بست و از خانه خارج شد. پس از سوار شدن و گفتن نشانی به آسودگی به مناظر آشنا و زیبای اطراف چشم دوخت. دلهره ای برای این ملاقات نداشت. همان برخورد اول با آرش برایش کافی بود تا فکر او را از سرش بیرون کند. پس از این ملاقات هم خانم افشار بهانه دیگری نمی توانست بیاورد و ماجرا به پایان می رسید.

به رستوران رسید. نفس عمیق دیگری کسید و با اعتماد به نفس در را باز کرد و قدم به آنجا گذاشت. با دیدن آرش که پشت میزی نشسته بود لبخند آشنایی زد. آرش از جا برخاست و با او سلام و احوالپرسی گرمی کرد، سپس رو به رویش نشست. رستوران خلوت بود و موسیقی ملایمی در فضا پخش می شد. میزها پایه کوتاه و صندلی های مقابل آن بیشتر حالت مبل های راحتی را داشتند.

__________________

پاییزان کیفش را کنار دستش گذاشت و به آرش نگریست که همان لبخند مرموز را بر لب داشت. غیر رسمی لباس پوشیده بود، بلوز سفیدش با پوست گندمی رنگش در تضاد بود و او را جذاب تر می کرد. احساس کرد آرش باید به جذابیت و خوش قیافگی اش واقف باشد، در غیر این صورت چطور می تواند چنین مغرور و خودخواه رفتار کند.

آرش گفت: «چون منتظر شما بودم چیزی سفارش ندادم.» و صورت غذا را به دست او داد.

پاییزان در دل گفت: لابد انتظار داره برای انجام چنین کاری براش کف بزنم و سه بار هورا بکشم... و نگاهی به صورت غذا انداخت و غذای ساده ای خواست.

پیشخدمت که به سمت آنها آمد آرش دو پرس از گران ترین غذای رستوران را سفارش داد.

پاییزان که از کار او متعجب شده بود با اعتراض گفت: «فکر می کنم من غذای دیگه ای خواستم». و به آرش نگریست که به راحتی به صندلی تکیه داده بود و او را می نگریست.

«من فکر می کنم شما کمی بدسلیقه اید. تعجب می کنم چطور بین این همه غذای لذیذ چنین غذایی رو انتخاب کردید!» و با لذت به او که عصبانی شود چشم دوخت.

پاییزان سعی کرد موقر به نظر برسد. «من به مادربزرگم بارها تاکید کردم که ما با هم تفاهم نداریم.»

«شما از کجا می دونید؟ همیشه آن قدر کلی گویی می کنید...»

«خب اختلاف از همین مسائل کوچک شروع می شه.»

romangram.com | @romangram_com