#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_71
آقای افشار خندید و گفت: «رفیعیان هنوز نرسیده؟ قرار بود بیاد دنبالت!»
«بله پدربزرگ... برای همین تلفن زدم تا به مادربزرگ بگم رفیعیان بیچاره انجام وظیفه کرده، اما من نمی تونم بیام.»
آقای افشار دوباره خندید و گفت: «پیامت رو به خانم ابلاغ می کنم. حال مادرت چطوره؟ ببینم، با مادربزرگت قهر کردی، چرا به دیدن من نمی آی؟»
«نمی دونید چقدر دلم براتون تنگ شده پدربزرگ.»
آقای افشار ناگهان سکوت کرد، سپس با لحنی غریب گفت: «مادربزرگت اینجاست، نمی خوای صحبت کنی؟»
«از قول من سلام برسونید.»
«تو هم سلام برسون عزیزم.»
«چشم پدربزرگ.»
پائیزان پس از خداحافظی تلفن را قطع کرد. به راحتی می توانست عصبانیت مادربزرگش را تجسم کند که از عصبانیت مانند کوه آتشفشان در حال انفجار بود.
* * *
پائیزان بار دیگر خودش را در آینه برانداز کرد و لبخندی زد. شالی با نقش های درهم و رنگارنگ بر سر داشت که بسیار به صورتش می آمد. موهای مواج مشکی اش را بالای سر جمع کرده و سنجاق های ریز با رنگ های درخشان بین آن ها فرو برده بود. بار دیگر به آینه نگریست. در تلألو رنگ ها، چشم هایش حالت رؤیا گونه و زیبایی پیدا کرده بود. نگاهی به ساعتش انداخت. منتظر آژانس بود.
همان روز پس از بازگشت سمانه، تمام اتفاقات را بی کم و کاست برایش تعریف کرد و پس از مشورت با مادرش و کشمکش های فراوان با خانم افشار، سرانجام به ملاقاتی دیگر با آرش رضایت داد، اما تأکید کرد این ملاقات نباید هیچ جنبه رسمی داشته باشد و بهتر است بیرون از منزل صورت بگیرد.
romangram.com | @romangram_com