#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_70

از اول هم باید حدس می زد . چه قدر خوش خیال بود که فکر می کرد بی دردسر می تواند خواسته خانم بزرگ را انجام دهد . به هر حال این دختر نوه همان زن است و رگه ای از لجبازی و کله شقی او را به ارث برده بود . با بیچارگی به پاییزان نگریست .

پاییزان گفت : « من همین حالا به مادربزرگم تلفن می زنم و خودم باهاشون صحبت می کنم . خیالتون راحت باشه . »

راننده پیر که هنوز ناراضی به نظر می رسید ، گفت : « خانم بزرگ از این قضیه خیلی دلخور می شه . »

« شما مطمئن باشید ایشان حرف من رو قبول می کنه . سعی می کنم قضیه رو براشون روشن کنم . »

رفیعیان با اکراه گفت : « یعنی من خیالم راحت باشه ؟ شما کی با ایشان تماس می گیرید ؟ »

« همین الآن . »

پیرمرد به فکر فرو رفت و با چهره ای مشوش به طرف ماشین رفت : « پس من تا یک ساعت دیگر خانه نمی رم . به طور حتم شما تا اون موقع با خانم بزرگ تماس گرفتید ، درسته ؟ »

__________________

پائیزان خندید و گفت: «خیالتون راحت باشه.»

پیرمرد با او خداحافظی کرد و با نارضایتی پشت فرمان نشست. پائیزان هم با عجله به سمت خانه دوید. باید هرچه زودتر با خانه مادربزرگ تماس می گرفت. دوست نداشت مجبور شود به خود خانم افشار در مورد نیامدنش توضیح دهد.

پدربزرگ از آن سوی خط جوابگوی او شد. پائیزان صدایش از فرط شادی می لرزید. با شوق گفت: «سلام پدربزرگ، حالتون چطوره؟»

مکثی کوتاه و صدای متعجب او. نغزل جان، دخترم... خودتی؟»

«بله پدربزرگ، نمی دونید چقدر خوشحال شدم شما به تلفن جواب دادید.»

romangram.com | @romangram_com