#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_69


راننده سپید مو انتظار او را می کشید . با دیدن پاییزان ، لبخندی زد و با هیجان گفت : « غزل خانم اومدی ... خدا رو صدهزار مرتبه شکر . »

او از مشاجره خانم بزرگ و نوه اش آگاهی داشت ، به خصوص صورت بر افروخته و لحن تحکم آمیز خانم افشار که به او گفته بود : « با غزل به خانه مراجعه کن ! » ، او را به این که مشکلی در بین است ، مطمئن تر کرده بود . رفیعیان با توجه به دلخوری که بین آن دو به وجود آمده بود ، به شدت می ترسید که غزل خانم از آمدن سر باز بزند . ولی حالا می دید او بی هیچ مخالفتی از خانه بیرون آمده و رو به رویش ایستاده است . با خیال راحت نفس آسوده ای کشید .

پاییزان گفت : « خواهش می کنم چند لحظه تشریف بیاورید داخل حیاط ، می خواهم با شما صحبت کنم . »

شادی چند لحظه پیش از وجود پیرمرد رخت بربست . با دلهره گفت :

« آخه خانم بزرگ منتظر ... »

« خواهش می کنم . »

راننده پیر وارد حیاط شد ، پاییزان فوری در را پشت سر او بست .

« آقای رفیعیان چیزی میل دارید ؟ »

او بی صبرانه و در حالی که هر لحظه بیشتر بر اضطرابش افزوده می شد گفت :

« نه خانم ، من که میهمانی نیومدم . خواهش می کنم هر چه زودتر حرکت کنیم . خانم بزرگ نگران می شن . »

« گوش کنید آقای رفیعیان ، من امروز به دلایلی که برای مادربزرگم روشنه به منزلشون نمی آم . »

راننده پیر با صورتی وحشتزده به او خیره شد : « نمی آیید ؟ یعنی چه ؟ غزل خانم این کار رو با من نکنید . خانم بزرگ گفته بدون شما برنگردم . »


romangram.com | @romangram_com