#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_68
پاییزان ابتدا بی هدف اطراف سمانه چرخید و با مکث و من من خواست تا سر صحبت را با مادرش به طریقی باز کند.
سمانه که متوجه اضطراب او شده بود با ملایمت گفت:(( چیزی می خوای بگی؟))
(( می خوام با شما صحبت کنم.))
با دیدن برق شادی در چشمان مادرش بیش از پیش احساس شرم کرد، ولی تا خواست دهان باز کند، صدای زنگ در مانع شد.
سمانه صورت او را بوسد و گفت:(( آژانسه. وقتی بر گشتم صحبت می کنیم.))
پاییزان به ناچار سر تکان داد و به اتاقش برگشت. باید به درسهایش می رسید. مدتها که درگیریها و مشغولیت فکر او را از درس خواندن و رفتن به دانشگاه باز داشته بود. نگاهی به جزوه ها و کتابهایش انداخت و زیر
__________________
لب غرغر کنان گفت : « خدای من ، از کجا شروع کنم ؟ »
سریع شروع به برنامه ریزی کرد و مشغول خواندن درسهایش شد که صدای زنگ در او را به خود آورد . پاییزان سرش را از روی کتاب بلند کرد ، منتظر کسی نبود . مامان و سهند هم که کلید داشتند . صدای زنگ در دوباره بلند شد و پاییزان را به سمت خود کشید . هنگامی که صدای راننده خانواده افشار را شنید تازه به یاد آورد مادربزرگ از او خواسته بود به خانه شان برود .
پاییزان با ناباوری پرسید : « آقای رفیعیان شمایید ؟ »
فکر می کرد با صحبتهای دیروز و لحن قاطعش ، مادربزرگ قانع شده .
« بله غزل خانم ، مادربزرگتون من رو دنبال شما فرستاده . »
« چند لحظه صبر کنید . »
romangram.com | @romangram_com