#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_66
صدای زنگ تلفن برخاست. حس غریبی در قلب پاییزان می گفت مادربزرگ آن سوی خط انتظار او را می کشد. سمانه با نگاهی منتظر به او نگریست. پاییزان به ناچار به سمت تلفن رفت.
«بله؟»
«آه، غزل، عزیزم.»
صدای مادربزرگ گرفته و پر اندوه به گوش می رسید.
«سلام مادر بزرگ.»
«غزل جان، چرا این مدت به من سر نزدی؟ چرا هر دفعه به بهانه ای از صحبت با دختر عالیه طفره رفتی... خیلی از دستت دلخورم. پدربزرگت هم همین طور.»
«خیلی گرفتار بودم مادربزرگ.»
«آن قدر که حتی وقت یک تماس تلفنی را هم نداشتی!»
پاییزان سکوت کرد. نگاههای سنگین مادرش را خوب احساس می کرد.
«ببین عزیزم، در مورد صحبتهای آن شب... شاید کمی زیاده روی کرده باشم، ولی دروغی در این بین نبود. تمام صحبتهای من بر اساس واقعیت بود. به هر حال نمی شه حقیقت تا ابد پنهان بماند. تو خودت دیر یا زود متوجه همه چیز می شدی. من خوشبختی تو را می خوام، تو نوه عزیز من هستی. دختر کاوه، تنها پسرم.»
پاییزان آرام و شمرده گفت: «نمی خوام در رابطه با این موضوع نه حالا و نه
__________________
هیچ وقت دیگه کوچک ترین حرفی بشنوم.))
romangram.com | @romangram_com