#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_65


صدای زنگ تلفن برخاست و سمانه گوشی را برداشت.

«بله، بفرمایید.»

«افشار هستم.»

کلامی از دهان سمانه خارج نشد. ضربان قلبش را می شنید. صدای خانم افشار را، حتی در خواب هم می شناخت. مهم نبود که تا امروز چهارده سال می شد که با هم گفتگویی نداشتند، مهم این بود که صدای سرد و برنده خانم افشار برای همیشه در ذهنش حک شده بود.

«نوه ام خانه هست؟»

سمانه به سختی گفت: «متأسفانه خیر، همراه دایی اش بیرون رفته. اگه پیغامی دارید، من بهش می گم.»

«تشکر، می خوام با خودش صحبت کنم.»

تلفن بی هیچ حرف اضافه ای قطع شد. سمانه نفس راحتی کشید و فکر کرد صدای خانم افشار پس از گذشت سالیان طولانی همچنان بی تغییر مانده و صلابت خود را حفظ کرده. احساس کرد بین خانم افشار و پاییزان مشکلی پیش آمده و لابد به جای تاریکی کشیده، چون در این چند سال سابقه نداشت به خانه آنان تلفن بزند. هر گاه کار واجبی داشت دختر عالیه از جانب خانم افشار با آنان تماس می گرفت.

سمانه برای رهایی از این افکار، مجبور شد سر خودش را با خواندن کتاب گرم کند. سرانجام صدای صحبت پاییزان و سهند هنگام ورود به خانه را شنید.

پاییزان پس از احوالپرسی کوتاهی خواست برای تعویض لباس به اتاقش برود که سمانه گفت: «مادربزرگت تماس گرفت.»

پاییزان مکث کرد. او هم از این تماس غیر منتظره جا خورد. پرسید: «چی گفت؟»

«می خواست با تو صحبت کنه. قرار شد دوباره تماس بگیره.»


romangram.com | @romangram_com