#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_64

« چند شب قبل به یک میهمانی دعوت داشتیم. من نمی خواستم اونجا برم. می خواستم زودتر به خانه برگردم ولی حرف های همیشگی مادربزرگ شروع شد. به من قول داد و گفت این آخرین میهمانیه که اصرار به حضور من داره و بعد از اون هیچ اجباری در کار نیست. من هم قبول کردم. اونجا مادربزرگ یکی از دوستان قدیمیش رو دید، خانم محرابی همراه پسرش تازه از ایتالیا برگشته و قراره چند ماهی ایران بمونند. خانم محرابی از شوهرش، وقتی که پسرشون سه ساله بوده جدا شده و به ایتالیا رفته. »

سهند با بی حوصلگی گفت: « برو سر اصل مطلب، اینها چه ربطی به ما داره؟ »

« بله، در ظاهر ربطی نداره. ولی مادربزرگ اصرار داره اون رو به من ربط بده. »

« یعنی چی؟ متوجه ی منظورت نمی شم. »

پاییزان از جایش برخاست و گفت: « مادربزرگ میگه پسر خانم محرابی بی نهایت به دلش نشسته و هیچ دلیلی نداره که نتونه داماد اونها بشه. نمی فهمم ... مثل جادو شده ها حرف میزنه. هر وقت صحبت از این مسائل به میان می اومد، مادر بزرگ شجره نامه ی طرف مقابل رو هم با موشکافی بررسی می کرد. ولی حالا ... ای کاش صورتش رو می دیدی ... فکر و ذکرش شده پسر خانم محرابی. تمام مدت از خوبی و شخصیت والاشون صحبت می کنه. میگه شخص ایده آلش رو برای ازدواج با من پیدا کرده. اونا هم به این موضوع راغبند و مرتب به مادربزرگ فشار می آرند هرچه زودتر با خانواده ی ما آشنا بشن. »

سهند که در اتاق بالا و پایین می رفت گفت: « تو چی گفتی؟ »

« موضوع همینه، وقتی از میهمانی برگشتم مادربزرگ شروع به تعریف و تمجید از پسر خانم محرابی کرد. از ظاهرش، قیافه و جذابیتش، ثروت هنگفت و اصل و نسبش. من هم خیلی جدی بهش گفتم قصد ازدواج ندارم، اگه هم بخوام ازدواج کنم به هیچ وجه با این آدم خودخواه وصلت نمی کنم. ملاک های من با این فرد جور در نمی آد. مادربزرگ حسابی عصبانی شد و شروع به صحبت درباره ی پدر کرد. بین حرفاش به مامان طعنه میزد. به او تهمت هایی میزد که خشکم زده بود. مادربزرگ می خندید و می گفت که پدرم قبل از ازدواج با مادر، یک نامزد خیلی زیبا داشته، ولی مامان که به بهانه ی کار به شرکت پدر وارد می شه از خوبی و نیت خوبش سوء استفاده می کنه و با برانگیختن حس ترحمش اون رو وادار به ازدواج با خودش می کنه. مادربزرگ می گفت پدر بعد از ازدواج خیلی از کارش پشیمان شد. می گفت مامان باعث مرگ پدرم شد ... سهند نمی دونم بازم چیزی گفت یا نه، چون وسط صحبت هایش از خونه بیرون آمدم. تمام راه رو تا خونه گریه کردم ... دست خودم نبود، چون این حرف ها همش تهمت بود، تهمت! » و باز به گریه افتاد.

سهند که خودش هم از شنیدن این حرف ها بسیار رنجیده بود گفت: « حق با توست، بهتره از صحبت های مادربزرگت چیزی به سمانه نگی. تو هم صورتت رو پاک کن. تمام این حرف ها، همون طور که گفتی تهمته. همه از شدت علاقه ی پدرت به سمانه باخبرند. خانم افشار هم از هر چیزی که خارج از میل و اراده اش بود نفرت داشت. بلند شو پاییزان عزیز، نباید سمانه رو با این حرف های بیهوده ناراحت کنیم. »

صدای چرخیدن کلید در، باعث شد سهند با عجله پاییزان را به سمت دستشویی بفرستد و خودش هم به کمک سمانه برود و پاکت های میوه را از او بگیرد.



رفتار سرد پاییزان و نرفتن وی به خانه ی افشارها به مدت دو هفته به نظر سمانه

__________________

بی سابقه می آمد. او متوجه صحبت های پنهانی سهند و دخترش شده بود که با ورود او ناگهان قطع شد. هر بار هم که علت را جویا می شد به بهانه های مختلف از پاسخ دادن طفره می رفتند. سمانه که پرس و جو را بی فایده دید، تصمیم گرفت آنها را به حال خودشان رها کند. گرچه برایش سخت بود، ولی سعی کرد به خود بقبولاند که به دخترش و رفتارش باید اعتماد داشته باشد.

romangram.com | @romangram_com