#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_63
__________________
پاییزان در اتاقش کنار پنجره نشسته و به درخت کهنسال مورد علاقه اش چشم دوخته بود. در چشمهای سیاهش چنان اندوهی غوطه ور بود که هر کسی با دیدنش بی تاب می شد. دستی که بر روی شانه اش احساس کرد او را از افکار دور و درازش خارج کرد. پاییزان سر برگرداند و با دیدن سهند قطره های اشک بی اختیار از چشمهایش فرو ریخت.
سهند در چند روز اخیر متوجه ی تغییر رفتار او شده بود و مترصد یافتن فرصتی بود تا علت آن را جویا شود.
پاییزان به هق هق افتاد. سهند بی آنکه دلیل گریه ی او را بداند سعی در دلداری اش داشت.
« هیس ... دختر به این بزرگی که گریه نمی کنه ... هیس ... چی شده پاییزان؟ »
سهند کنارش روی تخت نشست و تکرار کرد: « چی شده عزیزم؟ »
پاییزان دماغش را بالا کشید و سعی کرد اشکهایش را پاک کند.
سهند پرسید: « با مادربزرگت مشاجره کردی؟ »
پاییزان اندوهگین به او نگریست. « کاش فقط همین بود. »
سهند کم کم حوصله اش سر می رفت. « پس چی شده؟ حرف بزن پاییزان! »
« قول میدی به مامان چیزی نگی؟ باید قسم بخوری. »
« قسم می خورم، حالا حرف میزنی؟ »
romangram.com | @romangram_com