#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_62
پاییزان گفت: « با غریبه ها بله. »
« می تونیم آشنا بشیم. » مکثی کرد و ادامه داد: « با اینکه در ایران زندگی نمی کنم ولی احساس می کنم از هر جوانی که در این مکانه، خوش صحبت ترم. »
پاییزان با چشمانی متعجب به او خیره شد. خودستایی در چشمهایش موج میزد. هرچه به ذهنش فشار آورد نتوانست جوابی برای حرف او بیابد. تا به حال ندیده بود کسی چنین آشکارا از خود راضی باشد. آرش بی توجه به یکه ای که او خورده بود سوالاتی از وی پرسید. از سنش، از خانواده اش، از سرگرمی ها و تحصیلاتش. چون پاییزان به او گفت در رشته ی ادبیات تحصیل می کند، آرش مکثی کرد و با صدایی که رگه ای از ناخشنودی در آن به چشم می خورد گفت: « چطور این رشته را انتخاب کردید؟ کسی مجبورتون کرد یا چون در رشته ی دیگه ای قبول نشدید ناچار در این رشته مشغول تحصیل شدید؟ »
پاییزان که از لحن صحبت او بسیار ناراحت شده بود به سردی گفت: « هیچ کدوم! از روی علاقه این رشته رو انتخاب کردم و از انتخابم هم خیلی راضیم. »
آرش پوزخندی زد و یک ابرویش بالا رفت. « چه جالب. ، فکر می کردم زمان فکر کردن به این چرندیات سر آمده ولی ... خب متاسفانه اینجا یک کشور جهان سومه و مردم هنوز بینش و درک مردم اروپا رو ندارند. از نظر من که متوجه ی ارزش وقت و زمان نیستند، وگرنه چطور حاضر می شدند اون رو بر سر مسائل بی اهمیت هدر بدند؟ »
پاییزان که سینه اش از خشم بالا و پایین می رفت به تندی گفت: « کسی نظر شما رو نخواست. شما که جز مردم بافرهنگ اروپایید چطور برای طرز فکر دیگران احترام قائل نیستید؟ »
« من برای طرز فکر مردم احترام قائلم، ولی طرز فکر درست ... طرز فکر نادرست برام ارزشی نداره، چه برسه به اینکه قابل احترام باشه! »
پاییزان با عصبانیت از جا برخاست. آرش نیشخندی زد و گفت: « روحیه ی انتقاد هم که ندارید! »
« از نظر من شما انتقاد نمی کنید، توهین می کنید. من هم اجباری ندارم اینجا بشینم و توهین های شما رو تحمل کنم. در ضمن باید اضافه کنم اینجا میهمانی من نیست که از من توقع میزبانی داشته باشید. »
« ولی من میخوام با هم بیشتر آشنا بشیم تا شما احساس غریبی نکنید. »
« خیلی متشکر، تا همین جا که آشنا شدیم کافیه. »
آرش لبخندی زد و با بی خیالی گفت: « هر طور میل شماست. »
برق عجیبی در چشمش درخشید و با لذت به پاییزان نگریست که دور می شد.
romangram.com | @romangram_com