#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_61


« نه، همراه پسرم آمدم. متاسفانه سال گذشته شوهرم از دنیا رفت. »

خانم افشار حالتی به چهره اش داد که گویی از شنیدن این خبر بسیار متاثر و غمگین شده است.

« آه ثری جان، متاسفم. »

ثریا از به خاطر آوردن فوت شوهرش اندوهگین شد، آهی کشید و گفت:

« متشکرم، بعد از فوت آن خدا بیامرز خیلی احساس تنهایی می کنم. به همین دلیل به آرش پیشنهاد دادم به ایران برگردیم. البته آرش از چند سال پیش، هر سال به ایران می آد و با اقوام و دوستان دیداری تازه می کنه. آهان ... آرش آنجاست ... آرش جان ... »

پاییزان متوجه شد پسری خوش قیافه با لباسی خوش دوخت و برازنده به سمت آنان می آید. چهره اش آفتاب سوخته بود و قد بلندی داشت. با موهایی بسیار خوش حالت و قهوه ای رنگ. تحسین و رضایت از نگاه خانم افشار خوانده می شد. پس از معرفی آنان به یکدیگر، آرش با ته لهجه ای شیرین با خانم افشار و پاییزان احوالپرسی گرمی کرد. جمع چهار نفره به سمت میزی رفتند و روی صندلی های راحتی نشستند. خانم افشار با خوشرویی با آرش صحبت می کرد و با هر پاسخی که از او می شنید برق رضایت در چشمهایش می درخشید. کمی بعد با لبخندی مرموز به پاییزان نگریست. نگاه های پر اشتیاق ثریا هم دست کمی از نگاه های مادربزرگش نداشت. چنان با علاقه و رضایت او را زیر نظر گرفته بودند که معذبش می کرد.

پاییزان سعی می کرد با نگریستن به اطراف خودش را مشغول کند. با دیدن دختری که در میهمانی های گذشته با او آشنا شده بود نفسی از سر آسودگی کشید و تا خواست از سر جا بلند شود خانم افشار مثل اینکه از نیت او با خبر شده باشد فوری گفت: « خوب ثریا جان، حرف برای گفتن زیاده، جوانهای امروز رو هم که می شناسی! حوصله ی شنیدن اینجور خاطره ها رو ندارند. بهتره تا خودشان اظهار بی حوصلگی نکرده اند تنهایشان بگذاریم. »

پاییزان بهت زده به او نگربست. نخستین بار بود که شاهد چنین برخوردی از سوی مادربزرگش بود. خانم افشار نگاه معنی داری به وی انداخت و رو به آرش گفت: « آرش جان، امیدوارم از مصاحبت با غزل لذت ببری، او میزبان فوق العاده ای است. »

نگاهی بین دو زن رد و بدل شد. سپس در حالیکه هر دو لبخند میزدند آن دو را ترک کردند.

پاییزان حیرت زده با چشم مادربزرگش را دنبال کرد. آرش هم از لحظه ای که به آن دو ملحق شده بود جز پاسخ دادن به سوال های خانم افشار حرف دیگری نزده بود، ولی تمام مدت با نگاهی موشکافانه به پاییزان می نگریست. پاییزان سعی می کرد زیر نگاههای سنگین وی خونسرد و موقر به نظر برسد.

نیم نگاهی به آرش انداخت که هنوز متفکرانه به او می نگریست و لبخندی بر لب داشت. چشمهای قهوه ای روشنش در تضاد با پوست برنزه اش او را جذاب تر نشان می داد.

« شما همیشه اینقدر کم حرفید؟ »


romangram.com | @romangram_com