#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_60

« همیشه همین رو میگی سهند، من جدی می گم. اگه شخص خاصی رو مد نظر نداری من دختر خوب زیاد می شناسم. »

سهند میان حرف او آمد و با لحن قاطعی گفت: « حالا نه سمانه جان، فرصت زیاده. »

سمانه که از لحن او کمی جا خورده بود سکوت کرد.

__________________

پاییزان به اطرافش می نگریست. سوز سردی که وزید لرزشی بر اندامش انداخت. با دلخوری اندیشید: لباسش برای این هوا مناسب نیست. دستی بر بازویش کشید. باغ با چراغ های پایه کوتاه زیبایی، روشن شده بود و میزهای زیبا و آراسته در گوشه و کنار به چشم می خورد. پاییزان چشمهایش را در جستجوی مادربزرگش چرخاند و او را در گوشه ای مشغول صحبت دید.

پس فردا صبح امتحان داشت و حالا جای درس خواندن به اصرار خانم افشار در باغ یکی از دوستان او بود. خدا را شکر میهمانی بزرگی نبود. جمع کوچکی بود که همه همدیگر را می شناختند و چهره های ناآشنا نسبت به میهمانی های گذشته کمتر به چشم می خورد.

« غزل جان، عزیزم، ببین چه کسی اینجاست! »

به ندرت پیش می آمد که خانم افشار تا این حد هیجان زده شود و صدایش از شوق بلرزد. پاییزان حیرت زده رو برگرداند و با زن خوش پوشی که کنار مادربزرگش ایستاده بود روبرو شد.

« ثری جان، بهترین دوست دوران نوجوانی و جوانی من بوده. از زمانی که به ایتالیا رفته دیگه همدیگر رو ندیدیم. ولی رشته ی این دوستی هیچوقت پاره نشد. »

ثریا به گرمی او را بوسید و گفت: « به به ... چه دختر برازنده ای. عزیزم باید یک روز تمام رو در اختیار من بگذاری تا برات از خاطره های خودمان تعریف کنم. »

خانم افشار با غرور به نوه اش نگریست.

« تنها برگشتی؟ »

آن دو خیلی زود حضور او را فراموش کردند.

romangram.com | @romangram_com