#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_59
سمانه با خونسردی گفت: « اینطور نیست، شایان خودش هم موافق بود که کار کردنش در شرکت دیگه امکان پذیر نیست. »
« به هر حال، شایعات چیز دیگه ای میگه ... همه هم باورش کردند و خیلی هم از دست تو دلخورند. عقیده دارند به خاطر مسائل شخصی نباید عذر شایان رو می خواستی. او حق زیادی به گردن شرکت و کارمندانش داره. »
چیزی به دل سمانه چنگ میزد. احساس می کرد حتی برادرش هم از این عمل و رفتار او ناخشنود است. مدتی به سکوت گذشت تا سهند دوباره گفت:
« پاییزان که نیست، خانه ساکته. چی شده این چند وقت بیشتر خانه ی خانم افشار است؟ »
سمانه آهی کشید و گفت: « مدتیه که فامیل و آشنایان به طور مرتب میهمانی میدن. خانم افشار تاکید فوق العاده ای به شرکت پاییزان در این میهمانی ها داره. بر خلاف میل پاییزان که میگه میهمانی ها خیلی خسته کننده است، خانم افشار عقیده داره آینده ی او باید در همین رفت و آمدها شکل بگیره. »
سهند با ناباوری به او خیره شد. « یعنی چه؟ منظورت اینه که براش دنبال شوهر می گردند؟ »
« کم و بیش، ولی من خیالم از بابت پاییزان راحته. او هیچ وقت تصمیمی رو بدون فکر نمی گیره. »
سهند نفس عمیقی کشید و گفت: « به هر حال پاییزان جوانه، می ترسم اشتباه کنه. »
سمانه که فرصت را مناسب دید گفت: « حالا که بحث به اینجا کشید فرصت مناسبیه که کمی هم درباره ی تو صحبت کنیم. متاسفانه این مدت سر هر دومون به شدت شلوغ شده. »
سهند بی آنکه سر از روی پرونده بردارد گفت: « بگو سمانه جان، گوش می کنم. »
« میخوام کمی هم به فکر خودت باشی و به فکر زندگی و آینده ات. »
« هستم، هستم. »
romangram.com | @romangram_com