#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_58

شایان با صدایی گرفته و ضعیف گفت: «به هیچ وجه، کاش این حرفها را پانزده سال پیش گفته بودی... به همین صراحت. کاش خودم آن قدر حماقت نمی کردم و می پذیرفتم تو همان هستی که نشان می دی، مغرور و خودخواه.

__________________

کاش فکر نمی کردم می تونم طرز فکرت رو نسبت به خودم تغییر بدم. من با تمام وجود تلاشم رو کردم. » با نگاهی گنگ دوباره به او نگریست و با اندوه گفت: « شنیدن این حرف ها بعد از پانزده سال راحت نیست. »

شایان نفس عمیقی کشید، گویی می خواست افکارش را به عقب براند. دستی در هوا تکان داد و گفت: « دیگه مهم نیست ... به راستی مهم نیست، فردا استعفا میدم. »

سمانه خواست با ژستی بزرگوارانه برای او آرزوی موفقیت کند و از زحمت هایی که برای شرکت همسرش کشیده تشکر کند ولی شایان به او فرصت نداد و بی آنکه منتظر پاسخی باشد چرخی زد و از خانه خارج شد.

سمانه با آسودگی روی کاناپه نشست. حق با شایان بود. چقدر راحت تر بود اگر از ابتدا به همین صراحت همه چیز را بیان می کرد و حق او را کف دستش می گذاشت. لبخندی حاکی از رضایت بر لبش نشست. حالا هم درس خوبی به او داده بود. باید می فهمید سمانه زنی نیست که به همین راحتی فریب بخورد. او کوله باری از تجربه به دوش می کشید و به ندرت در تصمیم گیری هایش اشتباه می کرد.



پس از استعفای شایان تا مدتی اداره ی شرکت بسیار سخت و حتی گاهی ناممکن به نظر می رسید. سمانه آنجا حضور داشت و به سهند در بررسی پرونده های شرکت کمک می کرد.

سهند با دلخوری سر بلند کرد و گفت: « باورم نمیشه شایان بار تمام مسئولیت ها رو یک تنه به دوش می کشیده، خدای من ... کلافه شدم. »

سمانه با لبخند به برادر پریشانش نگریست. او همیشه احساسی فراتر از یک خواهر به وی داشت. سهند علاوه بر برادر، برای سمانه حکم پسری عزیز را هم داشت. برای سمانه تعجب آور بود که برادر خوش قیافه و موفقش چطور تا به حال تصمیم به ازدواج نگرفته؟ چند سال پیش سهند از دختری برایش صحبت کرده بود که در دانشگاه همکلاس بودند، ولی بعد هیچوقت اشاره ای به این موضوع نکرد.

سهند غرغرکنان گفت: « کارمندا با من کنار نمیان. شایان در این چند سال اخیر خیلی به آنان محبت کرده. همه از استعفاش ناراحتن و سعی هم نمی کنند دلخوریشون رو پنهان کنند. »

« می دونم سهند جان، اونا به شایان عادت کردند. فرصت میخواد تا خودشون رو با مدیر جدیدشون وفق بدند. »

سهند که پرونده ای رو ورق میزد گفت: « بین کارمندان اینجور شایع است که شایان تصمیم ازدواج با تو رو داشته و حتی چند سال هم انتظار کشیده و با جون و دل برای شرکت کار کرده تا نظر تو رو جلب کنه، اما تو جواب رد دادی و اون رو وادار کردی استعفا بده. »

romangram.com | @romangram_com