#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_57


-بله راستی . و خواست دوباره چییزی بگوید ولی آن را بیان نکرد. به خداحافظی کوتاهی اکتفا کرد. از چهره اش میشد حدس زد که موضوعی ذهنش را به شدت مشغول کرده است.

سمانه به صندلی کنار پنجره تکیه داد و به درخت تنومند با برگهای طلایی خیره ماند.

__________________

پاییزان چند روزی را به اصرار خانم افشار در خانه آنها گذراند. جای خالی اش در خانه به شدت برای سمانه قابل لمس بود.

پیشنهادات شایان همچنان ادامه داشت و سمانه مصرانه جواب خود را تکرار می کرد. پیگیری خستگی ناپذیر شایان طی چند هفته بعد سمانه را در سوء ظن همیشگی اش نسبت به وی مطمئن تر کرد. او به شدت از برادرش و دخترش خجالت می کشید. گر چه هیچ کدام این موضوع را با سمانه مطرح نکرده بودند، ولی او مطمئن بود هر دو متوجه رفت و آمدهای مکرر و منظور و مقصود شایان شده اند. سمانه هر بار که با شایان روبرو می شد تمام تلاشش را برای حفظ متانت و صبوری اش به کار می برد. سعی می کرد با لحنی آرام پاسخ منفی اش را برای او تکرار کند، ولی شایان با چشمهایی که ترس از شکست در آن خوانده می شد با استیصال از او می خواست کمی فکر کند. سمانه با خود می اندیشید: هیچ گاه چشمهایی پر طمع تر از این چشمها ندیده، حرص و آز از آنها به راحتی خوانده می شه.

اصرارهای شایان از یک سو و احساس ناخوشایندی که سمانه با نگاه کردن به چهره پاییزان و سهند پیدا می کرد و از سوی دیگر اعصاب او را به شدت متشنج کرده بود.

عاقبت روزی که شایان به بهانه اشکال مالی در دفاتر حسابداری به خانه او آمد سمانه دیگر نتوانست متانت خود را حفظ کند و با لحنی خشن و غضبناک از او خواست استعفا دهد، زیرا ادامه همکاری آنان با رفتاری که وی در پیش گرفته بود به هیچ وجه امکان نداشت.

شایان هم که از این همه بی تفاوتی و بی احترامی به ستوه آمده بود و تحمل خود را از دست داده بود با صدایی بلند و خشمگین سمانه را زنی سخت و غیر انسان خواند و از اینکه کاوه چطور دل به او بسته بود اظهار تعجب می کرد. زنی که بویی از محبت نبرده. شخصی بدبین که به هیچ وجه تلاشی برای تغییر نوع نگاه خود به زندگی ندارد.

شایان با صدایی لرزان گفت: «سمانه خانم، به نظر من شما بیمارید... راستی بیمارید، چطور می توانید نسبت به پانزده سال زندگی و عمر انسانی بی تفاوت باشید. شاید این پانزده سال برای شما مفهومی نداشته باشه، ولی من برای این عمر از دست رفته ارزش قائلم. از این ناراحت نیستم که چرا جواب رد به من دادی، فقط برام قابل درک نیست چرا نمی خواهید واقعیت رو بفهمید... اگه کمی چشماتون رو باز کنید متوجه خیلی چیزها می شید. کاوه انسان واقع بینی بود. این همه سال زندگی با او حتی ذره ای هم روی شما تأثیر نگذاشته؟»

چشمهایش با سماجت به او خیره شد. با شنیدن نام کاوه از دهان او، سمانه اگر هم می خواست دیگر نمی توانست صبوری پیشه کند. در حالی که دندانهایش را از خشم بر هم می سایید، آنچه از وی می دانست با بی پروایی بیان کرد تا شایان متوجه شود که از قصد و نیتش باخبر است و اینکه فکر چنگ انداختن به شرکت موفق و بزرگ کاوه را باید با خود به گور ببرد، که انسانی پست تر از او وجود ندارد که خواسته با نقش بازی کردن آنها را فریب دهد.

شایان بهت زده به او می نگریست. آن قدر تعجب کرده بود که احساس می کرد صدا از گلویش خارج نمی شود.

سمانه با خشنودی اندیشید غافلگیرش کرده، سپس دوباره گفت: «به طور حتم دیگه ادامه همکاری ما میسر نیست آقای شایان، امیدوارم اعتراضی نداشته باشید.»


romangram.com | @romangram_com