#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_56

-فکر نمی کنید کمی برای ازدواج دیر شده؟

شایان پوزخندی زد و گفت: دیر... نه، چرا همه فکر می کنن ازدواج مختص جوانهاست. نه خانم حالا آدمهای شصت هفتاد ساله عاشق میشن و بعد ازدواج می کنند.

-ما هم چندان تفاوت سنی با آنها نداریم.در ضمن شاید شما احساس جوانی کنید ولی من چنین احساسی ندارم. از درخواست شما و محبتتان بسیار متشکرم، ولی ترجیح می دم...

شایان نگذاشت او حرفش را تمام کند.برق خشمی آمیخته با ناامیدی از چشمهایش بیرون جهید.درحالیکه صدایش می لرزید گفت:متوجه هستی از چه صحبت می کنی؟ صحبت یک روز دو روز نیست. من سالهای سال به خاطر شما صبر کردم. زمان کوتاهی نیست که به خود اجازه می دهی راحت از آن بگدری!

ناکهان سمانه میلی شدید برای گفتن هر آنچه از ذهنش می گذشت در خود اجساس کرد. خون داغی به صورتش دوید.صدایش به طرز غریبی به گوش رسید.

-جواب من همان است که گفتم.شما که این همه سال با من همکار بودید باید متوجه می شدید من به ندرت تغییر عقیده می دم و در مورد هر موضوعی هم بیشتر از یک بار فکر نمی کنم. در ذهن من این ازدواج معنا و مقصودی جز یک..

و سکوت کرد. مطمئن بود به خوبی منظورش را بیان کرده است.اگر شایان از این گفته غیر قابل انتظار او متحیر ماند، اما چهره اش چیزی نشان نداد.

با خونسردی به او چشم دوخت و گفت: و آن یک مورد به نظر شما چه چیزی می تونه باشه؟

سمانه پاسخی نداد.از جا برخاست. شایان هم ناچار از وی پیروی کرد.دوباره با لحن ملایمتری گفت: روی پیشنهاد من فکر کن.این حرف درست و منطقی نیست.بعضی موضوعات ارزش دوباره فکرکردن رو دارندو فقط کافیه کمی غرور و خودخواهی را زیر پا بگذاریم.بچه ها بزرگ می شن و دنبال زندگیشان می روند.زمان تنهایی هم می رسه.قبول دارم ازدواج در این سن کمی نامتعارف است ولی نامعقول نیست.

ناگهان سوالی از ذهن سمانه گدشت. شایان در پرونده اش متاهل معرفی شده بود. با سوظن به او چشم دوخت و پرسید: در پرونده شما اینطور نوشته شده که متاهل هستین.ایطور نیست؟ و با کنجکاوی به چشمهای شایان خیره شد.اما هیچ نشانه ای از غافلگیری در رفتار و حرکات او مشاهده نکرد.

او لبخندی زد و گفت: بله یکبار ازدواج کرده ام.همان زمانی که در شرکت استخدام شدم با همسرم مشکل پیدا کرده بودم و مراحل طلاق را طی می کردم.ثمره ازدواجمان یه پسره.در حال حاضر سالهاست تنها زندگی می کنم. می دونید سمانه خانم من در جوانی انسان اهل و به راهی نبودم.اعمالی از من سر می زد که خودم از به خاطر آوردنشان احساس شرم می کنم.

سمانه پوزخندی زد و گفت: راستی؟

چشمهای شایان با دلخوری به او دوخته شد.

romangram.com | @romangram_com